گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
فلسفه اسلامی
جلد دوم
فصل 31 غايت قريب زمان و حركت ، تدريجی الوجود است


ياد آوری اثبات فاعل و قابل برای حركت


در فصل پيش حقيقتی را با دو مبدأ برهانی و از دو راه كشف و اثبات‏
كرديم و گفتيم كه چون زمان يك حقيقت غير قارالذات و متجدد بالذات‏
است ، دارای نحوی ثبات و دوام و دارای نحوی تجدد و انقضاء و تصرم است‏
. گفتيم اين عين همان دو اعتباری است كه در حركت است : اعتبار دوام يا
توسط و اعتبار كشش و امتداد همراه با تصرم و فناء يا قطعی . البته صحبت‏
در خود حركت نيست . بلكه غير از حركت از دو راه يك حقيقتی را كشف‏
می‏كنيم . اما اينكه اين دو حقيقت از يك جا سر خواهند در آورد ، مطلب‏
ديگری است . پس اين حقيقت دارای دو جهت است : جهت ثبات و جهت‏
تجدد و تصرم ، و نيز دارای دو جهت ديگر است : جهت وحدت و جهت كثرت‏
.
از جنبه وحدت ، از آن جهت كه واحد است فاعل واحد و قابل واحد
می‏خواهد ، بنابراين فاعل آن بايد فاقد هرگونه كثرتی باشد و بايد مجرد
باشد . و اما از باب اينكه اين حقيقت ابتدا و انتها و انقطاع نمی‏پذيرد
( اين مطلبی است كه در فصل آينده اثبات می‏گردد ) قابلش نمی‏تواند هر
جسمی باشد . جسم عنصری كه
حركت مكانی و حركت كمی و كيفی می‏پذيرد ، چنين جسمی لازمه‏اش اين است كه‏
كون و فساد و تكون و تغيير داشته باشد و قهرا ابتدا و انتها داشته باشد ،
در حالی كه گفتيم زمان ابتدا و انتها و انقطاع نمی‏پذيرد ، پس محل زمان‏
جسم عنصری نيست . بلكه بايد محل و قابل آن جسم اثيری باشد كه عنصر
جداگانه‏ای است نسبت به عناصر معروف . چنين جسمی بنابر نظر قدما جز جسم‏
فلك نخواهد بود .
و اما از حيث كثرت تجددی ، هم فاعلش بايد كثرت داشته باشد و هم‏
قابلش . البته كثرت به نحوی كه منشأ انتزاع جزء می‏شود ، نه كثرت‏
بالفعل به آن معنی كه خود حركت قطعيه كثرت دارد كه گفتيم حركت قطعيه‏
يك واحد ممتد قابل انقسام است . وقتی می‏گويند كثرت دارد يعنی قابل‏
انقسام است ، نه منقسم بالفعل . و اگر می‏گويند وحدت دارد يعنی از آن‏
حيث كه قابل انقسام نيست . قابل اين حقيقت نيز بايد كثرت داشته باشد
، يعنی قابل انقسام باشد ، يعنی يك امر واحد متكمم باشد و بلكه غايتش‏
هم بايد مثل خودش تدريجی الوجود باشد . و در همانجا فرمودند اينكه‏
غايتش بايد تدريجی الوجود باشد ، در فصل بعد اثبات می‏شود ، منظور فصل‏
حاضر است .
قبل از پرداختن به اين بحث يك نكته به عنوان تتمه فصل سابق لازم است‏
توضيح داده شود : در اين عبارت به احتمال بسيار قوی اشتباه نسخه است ،
و اگر هم اشتباه نسخه نباشد يك سهو القلم خيلی ساده از خود ايشان است .
با مقايسه عبارت مطلب روشن می‏شود .
فرمودند كه : آن حقيقت زمان از نظری ثبات دارد و از نظری تجدد و
انقضا دارد . تجدد و انقضا را در مقابل ثبات ذكر كرده كه همينطور هم‏
هست . بعد فرمود همين حقيقت از جنبه‏ای وحدت دارد و از جنبه‏ای كثرت‏
تجددی دارد . از آن جنبه كه وحدت دارد متكمم نيست و غير قابل انقسام‏
است ، نظير حركت توسطی . و از آن جهت كه كثرت تجددی دارد . گفتيم كه‏
منظور كثرت بالفعل نيست ، بلكه قابليت انقسام و متكمم بودن است . در
مقابل ثبات ، خود تجدد را قرار داد و در
مقابل وحدت ، كثرت تجددی را ، و اين درست هم هست . بعد می‏گويد من جهه‏
وجوده و دوامه فكذا . . . و من جهه حدوثه و انصرامه فكذا . . . فمن حيث‏
كونه أمرا واحدا فكذا . . . در آخر بايد بگويد " و أما من حيث كثرته‏
التجدديه فكذا " اما می‏گويد : " و أما من جهه كونه ذا حدوث و تجدد
فكذا " .

آيا يك شی‏ء می‏تواند دو فاعل داشته باشد ؟


اينكه فرموده‏اند : از حيث وحدت زمان فاعل آن بايد مجرد باشد و قابلش‏
بايد اتم الاجسام باشد و اما از حيث كثرتش فاعل آن ( البته قيد می‏كنند
كه فاعل مباشر آن ) بايد مثل خودش متكثر باشد يعنی قابل انقسام باشد ، و
قابل آن نيز همين طور بايد متجدد و متصرم باشد ، آيا حالا كه ما دو حيث‏
برای زمان اعتبار می‏كنيم اين سبب می‏شود كه زمان دو فاعل داشته باشد ،
يكی فاعل مجرد و يكی فاعل مادی ؟ و حتی موجب می‏شود كه بگوئيم دو قابل هم‏
بايد داشته باشد ؟ ( اگر چه دو قابل خيلی استفاده نمی‏شود ) .
اين سؤال بسيار بجا و خوبست ولی محشين هم در اينجا آن را طرح نكرده‏اند
و لازم بود كه طرح كنند . مطلب برمی‏گردد به آن مطلبی كه در برهان دوم‏
حركت در جوهر گفتيم . در آنجا اين مسأله مطرح شد كه مرحوم آخوند برهان‏
اول را به نحوی و برهان دوم را به نحو ديگری بيان كرده است كه متناقض‏
به نظر می‏رسند . و مرحوم حاجی نيز با پذيرفتن اين معنا اينطور توجيه كرد
كه برهان دوم مماشاتا ذكر شده و بنابر مبنای خود مرحوم آخوند نيست بلكه‏
بنا بر مبنای شيخ اشراق است .
ما در آنجا گفتيم كه مطلب اين طور نيست و بنابر مبنای خود مرحوم‏
آخوند هم اين مطلب صحيح است و در اينجا آن مطلب ما تاييد می‏شود . در
آنجا گفتيم كه تضادی كه ميان دو برهان است اين است كه برهان اول بر اين‏
اساس است كه طبيعت علت مباشر حركات خودش است و جوهر هر جسم علت‏
مباشر اعراض و
حركات آن جسم است . به حكم قانون " عله المتغير متغير و عله الثابت‏
ثابت " چون معلولها متغير هستند و اعراض متغير هستند ، پس بايد علتش‏
هم كه طبيعت است متغير باشد كه اين را مرحوم آخوند تحت عنوان ربط
المتغير بالثابت مطرح كردند . و بعد كه برهان دوم را ذكر می‏كنند در كمال‏
صراحت می‏گويند كه طبيعت علت برای اعراض نيست ، بلكه نوعی وحدت ميان‏
طبيعت و اعراض خودش حكمفرماست . علت اعراض همان علت طبيعت است و
علت طبيعت همان علت اعراض است ، منتهی : الفيض تمر من الطبيعه الی‏
الا عراض و من الصوره الی الا عراض . يعنی در اين اعتبار ، طبيعت به كلی‏
از عليت برای اعراض خارج شد ، و اين با برهان اول كاملا مغاير به نظر
می‏رسد .
تناقض در جائی ممكن است كه كسی يك حرفی را بزند و در جای ديگر پس‏
از مدتی حرف خودش يادش برود و بعد نقيض آن را بگويد ، ولی حرفی را
الان زده و هنوز عرقش خشك نشده ، خيلی بعيد است كه فورا نقيضش را
بيايد بگويد ، اين را كه نمی‏شود گفت تناقض گفته است ، و به همين دليل‏
حاجی فرمودند كه مماشات كرده و بنابر مبنای ديگران گفته است . ولی ما
گفتيم كه اينطور نيست ، اين دو عليت در طول يكديگرند .
طبيعت علت است ولی نوع عليت طبيعت با عليت ماوراء طبيعی در مورد
خود اعراض فرق می‏كند . نوع عليت طبيعت برای اعراض كه علت مباشر است‏
، عليت اعدادی است نه عليت ايجادی ، همان تفاوتی كه خود حاجی هم در
جاهای ديگر قبول دارد . حالا اين بيان مرحوم آخوند در اينجا همان توجيهی‏
را كه ما آنجا از طرف مرحوم آخوند كرديم كاملا تأييد می‏كند . اين معلوم‏
است كه يك شی‏ء در آن واحد نمی‏تواند دو فاعل داشته باشد مگر اينكه يكی‏
فاعل ايجادی باشد و ديگری فاعل اعدادی . و اين معنی كه الفيض تمر من‏
الصوره الی الا عراض يعنی فاعل ايجادی ماوراء الطبيعی است و اين فاعل‏
طبيعت را ايجاد می‏كند و به طفيل وجود طبيعت اعراض نيز وجود پيدا
می‏كنند ، يعنی طبيعت مجرای وجود اعراض
است و علت اعدادی است . و به اين صورت اين اشكال حل و آن مطلب ما
تأييد می‏شود .
خلاصه اينكه همان بحث‏هائی كه برای حركت مطرح است برای زمان هم هست‏
گو آنكه بحث حركت نداريم . زمان هم چون يك حقيقت متجدد بالذات و
متصرم بالذات است له ثبات وله وحده وله كثره ، و كليه چيزهائی كه در
باب حركت گفتيم در اينجا هم می‏گوييم . لذا مرحوم آخوند در آن واحد برای‏
زمان دو فاعل قائل شود يكی فاعل متبرء الذات عن الماده يعنی فاعل مجرد و
ديگری فاعل مادی . و از طرفی اين معلوم است كه يك شی‏ء در آن واحد
نمی‏تواند دو فاعل داشته باشد مگر اينكه يكی فاعل ايجادی باشد و ديگری‏
فاعل اعدادی .

غايت حركت


مطلبی كه در اين فصل [ فصل 31 ] درباره آن بحث می‏شود مبحث غايت است‏
و مسأله خيلی مهمی است و شايد بتوان گفت به اندازه كافی در آن بحث‏
نكرده‏اند . حكما معتقدند كه حركت به شش چيز نياز دارد : فاعل كه به آن‏
" ما عنه " می‏گويند ، قابل كه به آن " مابه " می‏گويند ، مبدأ كه به‏
آن " مامنه " می‏گويند ، منتهی كه به آن " ما اليه " می‏گويند ، موضوع‏
كه به آن " مافيه " و زمان كه به آن " ما عليه " می‏گويند . پس غايت‏
يا ما اليه يكی از شش ركنی است كه حركت بدان نياز دارد . آيا غايت را
به معنی انتهی اليه الحركه بگوئيم يا ما لاجله الحركه ؟ اين بحثی است كه‏
در باب غايات " منظومه " هم آمده و در آينده نيز بحث می‏شود . به هر
حال حركت بدون غايت نمی‏شود ، چه حركت طبيعی يعنی بلا اراده و چه حركت‏
ارادی . مطلب ديگر اين است كه آيا غايات تدريجی الوجودند يا دفعی‏
الوجودند ؟ آيا چنين است كه تمام مراتب حركت طلب است و غايت مطلوبی‏
است كه در منتهای حركت واقع شده است ؟ در بسياری از حركات ، لااقل‏
حركات انسانی ، اين قضيه مشهود است . مثلا می‏خواهيم شخصی را در تهران‏
ملاقات كنيم . حركت ما از اينجا [ يعنی قم ] تا
تهران و از اول تهران تا منزل آن شخص ، تماما طلب است و در آن غايت‏
نيست و ما در آنجا به غايت می‏رسيم كه منتهای حركت است .
ولی آيا مطلب همين طور است يا غايت حركت تدريجی الوجود است ؟
معنای اينكه غايت تدريجی الوجود است اين است كه هر مرتبه‏ای غايت است‏
برای مرتبه قبلی يا مقارن هر مرتبه‏ای از حركت غايت مرتبه قبلی وجود
دارد . باز به آن مرتبه دوم از حركت كه برسيم او غايت ديگری در مرتبه‏
ديگر دارد و آن مرتبه ديگر در مرتبه ديگری غايت دارد . يعنی همين طور كه‏
خود حركت آنا فانا وجود پيدا می‏كند غايت حركت هم آنا فانا وجود پيدا
می‏كند . در مقام مثال مثل اينكه انسان از خواندن يك صفحه از كتابی تهييج‏
می‏شود كه صفحه بعد را بخواند و بعد از خواندن صفحه دوم انگيزه پيدا می‏كند
صفحه بعد را و همين طور بدون اينكه از اول قصد كرده باشد اين كتاب را تا
آخر می‏خواند . اين يك نوعی است كه غايت تدريجی الوجود باشد ، يعنی هر
مرتبه از حركت غايت مرتبه بعد باشد ( 1 ) .

فرق حركت طبيعی و حركت نفس


بحث ديگری كه در اينجا مطرح است اين است كه حكما معتقدند كه حركت‏
طبيعی محال است كه غير مستقيم باشد . يعنی حركتی كه مبدأش فقط طبيعت‏
غير شاعر باشد ، آن حركت بايد مستقيم باشد و حركت مستقيم كه ابسط
حركات است ناشی از طبيعت است كه يك نواخت عمل می‏كند ، و اين مطلب‏
ثابت است كه طبيعت يك نواخت عمل می‏كند و نفس است كه می‏تواند غير
يكنواخت عمل كند ، نفس به معنای اعم كه شامل هر موجود جانداری می‏شود ،
يعنی شامل نباتات هم می‏شود . ولی طبيعت غير جاندار يكنواخت عمل می‏كند
و حركتش هم جز حركت مستقيم طور ديگر نمی‏باشد
در صورت مستقيم نبودن حركت ، انواع حركت غير مستقيم خواهيم داشت :
يكی حركت مستدير است يعنی حركت وضعی ، مثل حركتی كه امروزه برای كره‏
زمين قائلند يا حتی حركت های دوری انتقالی كه حركت تكراری است . يعنی‏
حركتی است كه مسيری را طی می‏كند و به نقطه اول می‏رسد و باز همان را دو
مرتبه تكرار می‏كند .
حكما معتقدند كه اگر حركتی مستدير باشد ، اين حركت بايد حداقل دو علت‏
داشته باشد ، مقصود اين است كه از يك فاعل طبيعی حركت مستدير پيدا
نمی‏شود ، بايد چند فاعل دست بدست يكديگر بدهند تا يك شی‏ء حركت مستدير
انجام دهد ، و الا مقتضای طبيعت واحد بی جان كه كارش يكنواخت است چنين‏
چيزی نخواهد بود . حال چه دليلی بر اين مطلب است ، بعدها گفته می‏شود .
فعلا به عنوان مقدمه می‏گوئيم تا بحث روشن شود . يا اگر علل ، مركب نيست‏
آن مبدأ بايد شاعر ، ذی نفس و ذی اراده باشد كه در درونش ارادات و
اشواق متجدد شود . شوقها و اراده‏ها اگر متجدد شود مانعی ندارد . و لهذا
يك انسان به حكم اينكه با اراده است اين امكان برای او هست كه مثلا دور
يك مكان چند بار بچرخد . برای اينكه هر بار شوق و اراده جديدی پيدا
می‏شود . حكما چه برهانی داشته‏اند بر اينكه آن حركات افلاكی كه بطلميوس‏
فرض كرده بود ، آن حركات را ارادی بدانند ؟ از همين راه وارد شدند كه :
چون حركات افلاك مستدير و مكرر است افلاك نمی‏توانند اجسام عنصری باشند
و مورد تعلق هيچ نفسی نباشند . پس حركات افلاك حركات ارادی و شوقی‏
است .

غايت در حركات افلاك


حال اين مطلب كه دانسته شد مقصود مرحوم آخوند روشن می‏شود كه : در آن‏
گونه حركات غايت هم تدريجی الوجود است و هم شعوری است . می‏گويند در
حركات افلاك اينطور است . افلاك در تغيير وضعی كه می‏دهند حركتشان مثل‏
حركتی است كه عاشق در مقابل معشوق می‏كند . يعنی فلك در هر وضعی و در هر
مرتبه‏ای كه باشد تصور مرتبه بعد و شوق رسيدن به مرتبه بعد برای او پيدا
می‏شود . و در مرتبه بعد هم شوق به مرتبه بعد و همين طور ادامه خواهد
داشت . و اين است كه يك حركت وضعی دايم را بوجود آورده است . بحث‏
بيشتر در آينده خواهد آمد .
پس در حركات افلاك ، هر مرتبه‏ای از حركت برای وصول به يك شوق است‏
. باز مرتبه بعد هم برای رسيدن به مرتبه ديگر و همين طور . پس قدر مسلم‏
اين است كه غايات هم در حركات افلاك متجددند . يعنی دائما آنا فانا
غايات تغيير پيدا می‏كنند .

نقد مرحوم آخوند بر مطالب شيخ در " تعليقات "


اينجا مرحوم آخوند با اينكه مسأله خيلی مهم نبوده است ، ولی برای‏
اينكه تأييدی برای خود در حركت جوهريه بيابد اين بحث را آورده . بعد
عبارات شيخ را از كتاب " تعليقات " در زمينه حركات افلاك كه چگونه‏
آنا فانا تصورات و اشواق در افلاك تجديد می‏شوند نقل كرده و با اينكه‏
هدف اين بود كه ثابت كند غايات تدريجی الوجودند ، بلا فاصله از همين جا
شروع كرده به ايراد گرفتن بر شيخ كه : اين حرفها كه زده‏ای مؤيد حركت‏
جوهريه است كه آن را رد می‏كنی . شما قائل شدی كه تصورات فلكی آنا فانا
تجديد می‏شوند و غايات نيز دائما تجديد می‏شوند ، و می‏دانيم كه آن تصورات‏
، عين ذات نفوس افلاك است . پس شما من حيث لا يلتفت از دو جهت‏
حركت جوهريه را در افلاك قبول كرديد : يكی اينكه شما قائل شديد تصورات‏
و اشواق در افلاك آنا فانا تجديد می‏شوند . اين تصورات تصور اعراض نيست‏
بلكه تصور جواهر است و تصور جوهر ، جوهر است و عين ذات نفس است .
پس اين به معنای اين است كه نفوس فلكی آنا فانا بر جوهر خودشان تجدد
پيدا می‏كنند . و اين يعنی حركت جوهری . بعد هم قائل شديد كه : حركات‏
وضعی فلك دائما تجديد می‏شود . اين كه برهان سوم است و چيز جداگانه‏ای‏
نيست . وضع اساسا از مشخصات جسم است و وجود جداگانه‏ای از وجود جسم‏
ندارد . اصلا تغيير وضعی عين تغيير جوهری است . يعنی وضع ، امر جدايی از
جوهر نيست كه بگوئيم جوهر ثابت و وضع متغير است . همان بحثی كه در
باب تشخص كردند ، و در برهان سوم گفتيم ، اينجا تكرار كرده كه : وضع‏
شی‏ء از لوازم وجود شی‏ء است ، بلكه عين وجود شی‏ء است . تغيير وضعی در
جسم عين تغيير جوهر جسم است ، نه چيز ديگر .

رفع ابهام از كلام شيخ


اينجا عبارت شيخ را همان طور كه حاجی هم معنی كرده بايد قدری توضيح‏
داد . علت اينكه مرحوم آخوند اين عبارت را از شيخ نقل كرده اين مطلب‏
است كه شيخ گفته است : غايات كه همان تصورات و همان انگيزه‏ها باشد ،
انگيزه‏های فلكی كه ناشی از تصورات است ، آنها تدريجی الوجودند . شيخ‏
حرفی زده كه ظاهر حرفش ايراد دارد و حاجی هم ايراد گرفته است اما مقصود
شيخ روشن است . شيخ فرموده است : غرض در حركت فلكيه ، به قول حاجی ،
نفرموده از حركت فلكيه . فرموده : غرض در حركت فلكيه خود نفس حركت‏
" بما هی هذه الحركه " نيست . يعنی هر مرتبه‏ای از حركت ، خودش هدف‏
نيست . هيچ مرتبه‏ای از مراتب حركت خودش هدف نيست . اينجا بايد چنين‏
بگويد : بلكه غايت هر مرتبه‏ای از حركت ، انگيزه نفسانی و متصور نفسانی‏
است . شيخ گفته است غايت مرتبه‏ای از حركت نيست ، بلكه غايت نفس‏
حركت و كلی حركت است .
اينجا بايد توضيحی داده شود : شيخ يك مطلب خيلی خوبی در باب غايات‏
" شفا " طرح نموده و آن اين است : از اشكالاتی كه در غايات می‏كنند اين‏
است كه شما قائليد هر چيزی غايت دارد . نقل كلام به غايت می‏كنيم ، آن‏
غايت هم بايد غايتی داشته باشد و آن غايت نيز غايتی . حال اگر غايت‏
طبيعی باشد منتهی به
حدی نمی‏شود .
مثلا می‏گوئيد غايت فرد ، نوع است . يعنی فرد ديگر است . غايت وجود
زيد ، فرزند او است و غايت وجود فرزند ، فرزند ديگر است و همين طور
ادامه دارد و به جايی منتهی نمی‏شود . چون " غايه الغايه غايه " اگر به‏
غايت نهايی نرسيم پس هيچ كدام غايت ندارند . اگر الف برای ب باشد و
ب برای‏ج وج برای د ، ولی د كه غايت برای‏ج است غايت بالذات نباشد ،
الف از اول غايت پيدا نكرده است . بنابراين طبيعت ، غايت ندارد . در
موجودات زنده كه طبيعت فرد را ايجاد می‏كند و بعد از آن فرد ، فرد ديگر
غايت می‏شود برای طبيعت ، پس طبيعت غايت ندارد .

غايت حركات طبيعی


شيخ جواب داده است كه : غايت بالذات طبيعت استبقاء نوع است . در
خلقت هميشه مطلوب و هدف طبيعت حفظ و بقاء نوع است . چيزی كه هست‏
گاهی نوع با يك فرد قابل ادامه است مثل مجردات . در مجردات بقاء نوع‏
به بقاء فرد است . يعنی چون فرد می‏تواند باقی بماند ، غايت از برای‏
فاعل با وجود همان فرد حاصل می‏شود . ولی در طبيعت چون افراد كائن و
فاسدند ، غرض اصلی طبيعت مثلا از انسان يا از درخت زرد آلو يا از
گوسفند ، اين است كه نوع گوسفند وجود داشته باشد ، نوع انسان وجود داشته‏
باشد ، نوع درخت زردآلو وجود داشته باشد . ولی افراد به گونه‏ای هستند كه‏
طبيعت با اين فرد به وجود می‏آيد ولی اين فرد از آن جهت كه اين فرد است‏
غايت طبيعت نيست . اين درخت زردآلو كه اينجا است غايت طبيعت نيست‏
، بلكه نوع درخت زردآلو غايت طبيعت است . و چون اين فرد باقی نيست ،
طبيعت ، مقصد و هدف خود را از راه فرد ديگر يعنی از راه تداوم افراد به‏
وجود آورده . اين است كه به وسيله اين فرد ، فرد ديگر را به وجود می‏آورد
، برای اينكه هميشه نوع باقی باشد . پس افراد ، مقدمه وجود نوعند ، زيد
مقدمه وجود فرزندش نيست ، بلكه زيد مقدمه وجود انسان است . و چون نوع‏
انسان با يك فرد حفظ نمی‏شود اين غريزه به انسان داده شده است كه افراد
ديگر را به وجود آورد . انسان از نظر خودش بچه‏اش غايت خودش است ،
ولی از نظر طبيعه الكل چيزی كه غايت است انسان است .
شيخ آن حرف را اينجا آورده است كه غايت فلك حركت اين مرتبه خاص و
هيچ مرتبه خاص ديگری نيست . غايت فلك حركت است ، ولی حركت چون يك‏
امر متجدد بالذات است آن را نمی‏توان در يك مرتبه معين حفظ كرد . بايد
مرتبه‏ای بعد از مرتبه و مرتبه‏ای بعد از مرتبه باشد . پس اين مراتب فردی‏
مقدمه وجود نوعند . مرحوم آخوند به اين حرف ايراد كرده‏اند كه بعد خواهيم‏
گفت ، ان شاء الله .
اين مطلب را گفتيم كه حرف شيخ معلوم شود . اينكه می‏گويد : نوع به‏
وسيله اشخاص استبقاء می‏شود ، مقصودش چيست كه اين را حتی در باب حركت‏
تعميم داده كه آنجا نوع حركت و ذات حركت " من حيث هی " بدون اينكه‏
تعين اين فردی به آن فردی ، اين مرتبه‏ای به آن مرتبه‏ای داشته باشد غايت‏
طبيعت است .

ايرادی بر بيان شيخ در غايت نوعی طبيعت


اين حرف از نظر انطباقش با آنچه كه در باب غايات گفته است مطلب‏
صحيحی است ، ولی ايراد ديگری پيدا می‏شود كه حاجی به آن ايراد دوم اشاره‏
كرده است .
ايراد ديگری كه حاجی متوجه آن است اين است كه : اين حرف را در مورد
انسان می‏توان گفت ، درباره درخت زرد آلو و گوسفند می‏توان گفت ، ولی در
مورد حركت نمی‏توان گفت ، به علت اينكه حركت طلب است نه مطلوب .
حركت نه فردش می‏تواند غايت باشد ، نه نوعش و نه كلی‏اش . چون اصلا
ماهيت حركت طلب است و به همين دليل می‏گويند حركت غايت می‏خواهد و
حال آنكه ظاهر حرف شما اين است كه خود حركت مطلوب است
بعد حاجی توجيه می‏كند كه مقصود شيخ از اينكه حركت غايت است ، غايت‏
بالذات نيست ، بلكه مقصود غايت بالعرض است . چون نمی‏شود گفت شيخ به‏
اين نكته توجه نداشته است
فصل 31 ( 2 ) غايت در حركات مختلف


در فصل گذشته تحت عنوان " فی اثبات حقيقه الزمان " درباره اثبات‏
وجود زمان و نيز تا حدی درباره ماهيت زمان بحث شد كه زمان چيست ؟ در
آخر فصل ، مطلبی را طرح كردند و آن اين بود كه چه چيزی و چگونه چيزی‏
می‏تواند فاعل و بوجود آورنده زمان باشد ؟ و همچنين آن كه قبول كننده و
قابل زمان است چه چيزی می‏تواند باشد ؟ به هر حال زمان يك حقيقتی است‏
موجود كه نياز دارد به فاعل و قابل . بعد اين بحث را طرح كردند كه زمان‏
از يك جهت وجودش وجود دائم و مستمر است ، و از جهت ديگر وجودش وجود
حادث فانی زايل است . و باز از يك طرف زمان وحدت دارد و از طرف‏
ديگر كثرت . بعد بحث شد كه از آن جهت كه وجودش دائم است قهرا فاعلش‏
بايد حقيقتی دائم الوجود باشد . و اما از آن جهت كه حادث است نياز
دارد به يك فاعلی كه مانند خودش متصرم و متجدد باشد . اينها در گذشته‏
بحث شد . و نيز در آخر فصل گذشته گفتند كه همانطور كه فاعل زمان يك امر
متجدد است غايت زمان هم چنين چيزی است و وعده دادند كه در اين فصل اين‏
را بحث كنند .
بحث غايت در حركت بعد خواهد آمد ، كما اينكه بيشتر مباحث غايات در
گذشته در باب علت و معلول آمده است . در باب علت و معلول به مناسبت‏
اينكه علت را تقسيم می‏كنند به علت فاعلی و علت مادی و صوری و غائی ،
قهرا در احكام خاصه و همچنين در باب احكام مشتركه آنها بحث می‏شود .
بالاخره بحث علل غائی در مبحث علت و معلول می‏شود . در بحث قوه و فعل‏
از نظر ديگر بحث غايت مطرح می‏شود ، از اين نظر كه معتقدند در حركت به‏
شش چيز نياز است : فاعل ، قابل ، مبدأ ، منتهی يا غايت ، موضوع و زمان‏
. بنابراين غايت يكی از اين شش چيز است . در آنجا خواهد آمد كه آيا
غايت حركت امری است خارج از حركت يا اينكه غايت حركت در خود حركت‏
است و به نحوی با خود حركت اتصال و وحدت دارد .

غايت در حركات مستقيم و دوری و وضعی


يكی از مسائلی كه در آنجا مطرح می‏شود اين است كه غايت در حركات‏
مستقيم تا اندازه‏ای قابل تصور است . برای اينكه به عقيده اينها هر حركت‏
مستقيمی نهايت دارد ، و قهرا به حكم اينكه ابعاد متناهی است ، نمی‏شود
حركت مستقيم غير متناهی داشته باشيم . اگر حركت مستقيم داشته باشيم (
توجه شود كه بحث در حركت طبيعی است نه حركت قسری و جبری ) ، ناچار
يك نهايتی برای آن وجود دارد كه همان نهايت ، غايت آن است . مثلا به‏
عقيده قدما كه معتقد بودند دو عنصر از چهار عنصر معروف يعنی آب و خاك‏
حركت طبيعيشان به طرف مركز زمين است ، قهرا نهايت حركت اين دو مركز
زمين می‏شد . در حركات دوری چطور ؟ در حركات دوری كه نهايت ندارد . يك‏
شی‏ء كه به دور خودش حركت می‏كند ، يا يك شی‏ء كه در يك مدار حركت‏
می‏كند و از هر نقطه‏ای كه حركت می‏كند باز به همان نقطه برمی‏گردد ، قدما
در مورد اينها چه می‏گويند ؟ در اين موارد كه نهايتی وجود ندارد . در اين‏
موارد معتقدند حركت طبيعی امكان ندارد كه حركت دوری باشد . يعنی حركت‏
واحد طبيعی امكان ندارد دوری باشد ، و اگر حركت دوری داشته
باشيم ، به عقيده حكما ، حتما بايد حركت ارادی باشد نه حركت طبيعی .
البته اين مطلب را نيز می‏گويند كه اگر هم حركت طبيعی باشد نتيجه يك‏
نيرو نيست ، بلكه نتيجه دو سه نيرو است . دو سه نيروی مختلف طبيعی‏
می‏توانند يك حركت دوری بوجود آورند ، امكان ايجاد حركت دوری نيست .
ولی اگر حركت ارادی باشد چنين چيزی امكان دارد . و علت اينكه در افلاك‏
قائل به نفس بودند همين بود كه حركات افلاك را دوری و نتيجه وجود اراده‏
در افلاك می‏دانستند .

اشواق و تصورات غايات حركات دوری است


در اين صورت بايد پرسيد كه مسئله غايات چه می‏شود ؟ می‏گفتند چون حركت‏
ارادی است غاياتشان هم از نوع اراده است ، غايات حركات افلاك ،
پيدايش تصورات و اشواق جديد است . يعنی حركات افلاك را ( بلكه حركت‏
همه طبيعت را ولی بالخصوص حركت افلاك را ) از قبيل حركت عاشق در
مقابل معشوق تصور می‏كردند " كتحريك المعشوق للعاشق " . نفوس افلاك‏
هميشه موجودات عاليتر از خودشان را تصور می‏كنند . و اينكه در اثر هر
حركتی از يك وضع خاص خارج می‏شوند و به وضع جديد در می‏آيند ، يك تصور
جديد و يك معرفت جديد در آنها پيدا می‏شود ، باز هم با وضع جديد ،
معرفت جديدتر و وضع جديد ، معرفت جديدتر . مثل انسان كه چيزی را می‏بيند
و می‏خواهد آن چيز را كشف كند ، به سوی آن حركت می‏كند و به آن نزديك‏
می‏شود . وقتی كه نزديك شد ، باز يك شی‏ء جديدی پيدا می‏شود . و همين كه‏
قدری ديگر به آن نزديك شد باز يك شی‏ء جديد ديگر برايش پيدا می‏شود و به‏
هر اندازه كه حركتی انجام شود به يك كشف جديد و يك معرفت جديدتری‏
نائل می‏شود . پس غايت اين حركت حصول تصورات و اشواق جديد است . قدما
معتقد بودند كه دائما برای افلاك ، معرفت نو حاصل می‏شود و اين تغيير
وضعی كه می‏دهند به همين دليل است . بنابراين غايات در حركات افلاك يك‏
غايات تدريجی الوجود است
حال ممكن است بگوئيد چرا قدما فقط بحث غايات افلاك را طرح كرده‏اند ؟
گفتيم كه فعلا در اين فصل بحث در اين است كه " زمان " از حركت فلك‏
به وجود می‏آيد و در حال حاضر بحث ما نيز درباره غايت زمان است كه زمان‏
هم عين حركت است . پس چون بحث درباره زمان است و درباره حركتی كه‏
منشأ زمان است ، به همين دليل اين بحث را در اينجا آورده‏اند .

استدلال مرحوم آخوند بر حركت جوهريه از كلمات شيخ


مرحوم آخوند درباره خود مطلبی كه وعده داده است ، يعنی راجع به اينكه‏
غايت زمان تدريجی الوجود است در اينجا بحث زيادی نمی‏كند ، مثل خيلی‏
جاهای ديگر كه در حالی كه مشغول بحثی است اگر مطلبی به نظرشان بيايد كه‏
به درد مطلب ديگری بخورد مثلا تأييدی از جائی پيدا شود فورا استفاده‏
می‏كند و بحث اصلی را رها می‏كند .
در اينجا از خودش چيزی نمی‏گويد ، فقط شروع می‏كند به نقل كلمات شيخ از
كتاب " تعليقات " ( 1 ) .
مرحوم آخوند ضمن آنكه حرف شيخ را نقل می‏كند به بعضی از كلمات شيخ كه‏
می‏رسد فورا گريز می‏زند كه اين حرفی كه شما می‏زنيد با مبنای خودتان تطبيق‏
نمی‏كند ، بلكه با حركت جوهريه تطبيق می‏كند . اين خلاصه حرفهائی است كه‏
مرحوم آخوند در يكی دو ورق اين فصل نقل كرده است .
در اينجا بطور اجمال به آن قسمتهائی كه مرحوم آخوند از كلمات شيخ‏
بر حركت جوهريه استناد می‏كند ، اشاره می‏كنيم .
شيخ گفته است غايات حركاتی كه آن حركات منشأ انتزاع زمان هستند (
يعنی حركات فلكيه ) تدريجی الوجود است و از نوع تصورات و از نوع‏
معرفتهای حاصله پی در پی است . در اينجا شيخ تصريح نمی‏كند كه اين‏
معرفتها به نحو علم حضوری است يا علم حصولی ؟ حتی خود مرحوم آخوند هم بر
اين مطلب تصريح نمی‏كند ، ولی مرحوم آخوند به اين مطلب تمسك جسته و
می‏پرسد كه اين تغييرات غائی كه در نفوس افلاك پيدا می‏شود ، و اين‏
معرفتهای پی در پی‏ای كه برای آنها پيدا می‏شود ( 1 ) ، اين تغيير علی‏
الاتصال در نفوس فلكيه كه خود شما قائل هستيد ، آيا اين تغيير عرضی است‏
يا جوهری ؟ اين تغييرات كه در نفوس فلكيه پيدا می‏شود از نظر ماهيت چه‏
ماهيتی دارند ؟ اين تغييرات بايد جوهری باشند زيرا اين معارف علی‏
الاتصال كه از سنخ حركت و تدريجی الوجود است ، همان تصور مبادی عاليه‏
است ، اين تصورات كه تصور عرض نيست ، تصور جوهر است ، و خود شما
تصور جوهر را جوهر می‏دانيد ، نه عرض . پس خود اين كمالات تدريجی كه‏
برای نفوس فلكيه پيدا می‏شود يك سلسله كمالات جوهری است . اين استدلال و
نقضی است كه مرحوم آخوند بر شيخ كرده است .

ايراد بر استدلال آخوند و دفاع از شيخ


ممكن است كسی از طرف شيخ جواب دهد كه بر مبنای شيخ و حتی بر مبنای‏
خود شما و حداقل بر حسب تعبيرات خود شما در باب وجود ذهنی ، اين حرف‏
درست نيست . خود شما و همچنين شيخ قائليد كه جوهر ذهنی به حمل‏
اولی ذهنی است و به حمل شايع كيف است . پس خود شما قبول داريد كه به‏
حمل شايع ، كيف است . پس شيخ ممكن است جواب دهد كه اين تصوراتی كه‏
برای افلاك پيدا شده است ، جز تغيير كيفی چيز ديگری نيست ، ولو اينكه‏
متصور اينها و معروف اينها جوهر است . و تازه اين معرفتها از نظر آنچه‏
كه در اين افلاك وجود پيدا می‏كند ، به حمل اولی جوهرند ، نه به حمل شايع‏
، همان حرفی كه در باب وجود ذهنی می‏زنيد . تعبير شيخ در باب وجود ذهنی‏
حمل اولی و حمل شايع نبوده است ، تعبير وی طور ديگری است . وقتی كه به‏
وی اشكال كردند كه چطور جوهر ذهنی جوهر است ؟ جواب داد كه اصلا معنی‏
جوهر اين است كه بحيثی است كه اگر در خارج وجود پيدا كند لا فی الموضوع‏
است ، نه اينكه الان كه در نفس يك انسان يا در نفس فلك است وجود لا
فی الموضوع دارد ، الان وجود فی الموضوع دارد .
پس در هر حال شيخ هم قائل نيست كه الان در نفس ، وجود لافی الموضوع‏
دارد . پس اين كه شما می‏گوئيد درست نيست .
البته ممكن است كه شما حرف ديگری بزنيد ، همان حرفی كه امثال حاجی‏
گفته‏اند ، و آن اينكه اساسا علم از مقوله كيف نيست . يعنی همان حرفی كه‏
شما در باب اتحاد عاقل و معقول گفته‏ايد . شما در باب تعقلات اصلا قائل‏
نيستيد كه وجودشان وجود كيفی باشد و بلكه می‏گوئيد اينها وجودشان وجود
جوهری است ، و قائليد كه نفس است كه به جوهر خودش تكامل پيدا می‏كند .
اين حرفی است كه شما می‏گوئيد ولی شيخ كه به اين مطلب قائل نيست كه‏
بخواهيد بدين وسيله او را نقض كنيد . يك وقت می‏خواهيد بر شيخ نقض‏
كنيد بايد بر مبنای شيخ نقض كنيد ، ولی اين حرف نه روی مبنای شيخ است‏
و نه حتی روی مبنای خود شما در وجود ذهنی .
خلاصه بنابر آنچه در باب وجود ذهنی گفته‏ايد ولو مماشاتا ، و بنابر آنچه‏
كه شيخ گفته است ، اين نقض بر شيخ وارد نيست . اما بنا بر مسلك ديگری‏
اين نقض وارد است ، ولی شيخ كه به آن مسلك قائل نبوده است ، شيخ اصلا
قائل به اتحاد
عاقل و معقول نبوده . پس اين ايراد شما وارد نيست ( 1 ) .

تغيير اوضاع طبيعت دليل بر حركت در خود طبيعت است


مطلب ديگری را شيخ گفته است و آن اينكه فلك كه در حركت خودش دائما
از وضعی به وضعی خارج می‏شود و آنا فانا تغيير وضع می‏دهد ، تمام اين‏
وضعها و تمام اين " أين " ها ( 1 ) برای فلك طبيعی است . مثلا فرض‏
كنيد يك وضع فلك بطوری است كه خورشيد در نصف النهار قم قرار گرفته‏
است . حالت ديگر اين است كه در نصف النهار اصفهان قرار بگيرد و در
وضع ديگر در نصف النهار ديگر . اين وضعها كدام طبيعی است و كدام غير
طبيعی و قسری است ؟ چون از وضعی به وضع ديگر قرار می‏گيرد . شيخ می‏گويد
تمام اين وضعها طبيعی است . مرحوم آخوند می‏گويد امكان ندارد وضعهای‏
مختلف برای يك طبيعت ثابت لا يتغير ، همه طبيعی باشد ، مگر اينكه خود
طبيعت متغير باشد كه طبيعت در هر مرتبه‏ای از خودش يك وضع برای خودش‏
داشته باشد و آن وضع برايش طبيعی باشد ، و الا وضعهای مختلف برای طبيعت‏
ثابت امكان ندارد كه همه طبيعی باشد ، بايد يكی طبيعی باشد و بقيه غير
طبيعی . و آن هم ترجيح بلا مرجح است كه بگوئيم اين وضع خاص طبيعی است و
باقی غير طبيعی ، چنين حرفی را خود شيخ هم نمی‏زند و به همين دليل همه‏
وضعها را طبيعی می‏داند . و از طرفی تمام اين اوضاع برای فلك ممكن نيست‏
طبيعی باشد ، مگر اينكه خود طبيعت متغير و غير ثابت و در سيلان باشد كه‏
در هر مرتبه‏ای غير از خودش باشد ، و در هر مرتبه‏ای می‏تواند يك وضع برای‏
آن طبيعی باشد و در مرتبه ديگر وضع ديگر برايش طبيعی باشد . پس همانطور
كه ديديم مرحوم آخوند از مطلب خودش كه اثبات غايت تدريجی الوجود برای‏
زمان باشد ، كنار می‏افتد و می‏رود روی مطلب ديگری كه اثبات حركت جوهريه‏
از كلمات شيخ باشد .

بازگشت به بحث غايات : غايت در حركت


در عبارتی كه مرحوم آخوند از " تعليقات " شيخ نقل كرده است ، شيخ‏
تعبيراتی دارد كه معلوم است مقصودش همان نيست كه مرحوم آخوند استفاده‏
كرده و عنوان اين فصل است و نيز حاجی در صدد توجيه و توضيح آن است .
شيخ می‏گويد غرض در حركت ، خود طبيعت نوعی حركت نيست ، بلكه غرض از
هر مرتبه‏ای از حركت يك مرتبه ديگر از حركت است . توضيح اينكه :
شيخ در الهيات " شفاء " در باب قوه و فعل راجع به اشكال وارد شده‏
به مبحث غايات بحثی طرح كرده‏اند كه : شما كه قائل هستيد هر چيز علت‏
غائی دارد ، در مواردی كه غايات غير متناهی است چگونه تبيين می‏كنيد ؟
مثالهای زيادی به عنوان نقض گفته‏اند . يكی اينكه افراد هر نوع به عقيده‏
قدما غير متناهی است . مثلا زيد مولد عمرو است و عمرو هم مولد افراد
ديگر و همينطور . . . آيا نسل بعد غايت نسل قبلی است يا نه ؟ قهرا بايد
بگوئيم كه غايت هر نسل ، نسل بعد است . حال نقل كلام به نسل بعد می‏كنيم‏
، نسل بعد هم همينطور . پس به نسلی نخواهيم رسيد كه بگوئيم همه اينها
مقدمه بوده‏اند برای آن و آن غايت همه است و آن ديگر غايت ندارد و نسلی‏
بعد از آن نيست و مقطوع النسل است و آن كاملترين نسلها است و اساسا
فلسفه بوجود آمدن همه اين نسلها آن بوده است . و حال اينكه روی اصولی كه‏
اينها قائل هستند اصلا نهايتی در كار نيست .
شيخ در آنجا جواب می‏دهد كه اصلا اين اشتباه است كه هر نسلی را مقدمه‏
برای نسل بعد بدانيم و نسل بعد را غايت نسل قبل ، و غايت هر نسل را در
خارج از وجود آن بدانيم . چون نسل بعد خارج از وجود آن است ، يعنی غايت‏
زيد بوجود آمدن عمرو است كه خارج از او است و غايت عمرو هم بكر است‏
كه خارج از او است . نه ، چنين نيست ، بلكه اينها غايت هستند ولی‏
غايت بالعرض ، نه غايت بالذات . غايت هر انسان غايت طولی است ،
غايت هر انسانی در طول خودش قرار گرفته نه در عرض . يعنی غايت انسان‏
، انسان ديگری نيست كه در عرض او است . غايت او همان كمالاتی است كه‏
خود او بايد به آن كمالات برسد . هر انسان ، برای يك سلسله كمالات‏
انسانی و معنوی و روحانی و جسمانی كه در استعدادش است
آفريده شده است . نه اينكه هر انسانی مقدمه باشد برای نسل بعد از خودش‏
( 1 ) .

غايت در انواع


پس شيخ آنجا گفت اين اشتباه است كه هر نسلی را مقدمه نسل بعد بدانيم‏
. هدف و غايت اصلی طبيعت ابقاء نوع است و می‏خواهد كه هر نوعی از
انواع در دنيا وجود داشته باشد . ولی طبيعت به اين غايت خودش به وسيله‏
يك فرد امكان ندارد برسد . چون فرد طبيعی محكوم به فناء و زوال است .
طبيعت غايت خودش را از اين راه تأمين می‏كند ، يعنی از راه تناسل . چون‏
می‏خواهد نوع انسان را حفظ كند و نوع انسان روی زمين باقی باشد . براساس‏
نظر شيخ اگر می‏شد فرد انسان در روی زمين مخلد باقی بماند طبيعت اين‏
تدبير را بكار نمی‏برد كه مسئله تناسل را بوجود آورد و افراد ديگر را
بوجود بياورد . ولی چون انسان جزء نظام طبيعت است و طبيعت می‏خواهد نوع‏
انسان وجود داشته باشد و چون نوع انسان با يك فرد نمی‏تواند د وام وجود
داشته باشد ، اين است كه از راه تناسل غرض و هدف خودش را تأمين می‏كند
.

اشكال به بيان شيخ در غايت حركت


نظير اين حرف در اينجا مطرح شده است كه محل اشكال هم واقع شده است .
و آن اين است كه آيا حركت ، خودش می‏تواند مقصود باشد يا نه ؟ شيخ‏
اينجا همان حرفی را كه در باب انواع ديگر رد كرده است در اينجا قبول‏
كرده است ، كه در اينجا
گذشته از آن اشكال ، اشكال بالاتری هم هست . گفته است كه طبيعت حركت ،
مقصود حركت نيست ، بلكه هر مرتبه از حركت غايتش مرتبه بعد است ، و
غايت مرتبه بعد نيز مرتبه ديگر است . يعنی مانند همان حرفی كه در آنجا
گفته [ و رد كرده ] در اينجا گفته است . اين يك ايراد كه حاجی اين را
ذكر نكرده است .
و ايراد بالاتر اين است كه فرضا اگر اين حرف را در غير حركت بتوانيم‏
بگوئيم ، در حركت نمی‏توانيم بگوئيم . چون در حركت ، كمال اول است و هر
كمال اولی ، كمال ثانی می‏خواهد . مرتبه‏ای از حركت برای مرتبه ديگر از
حركت نمی‏تواند كمال ثانی باشد . و به تعبيری كه حاجی می‏كند حركت از سنخ‏
طلب است ، مرتبه‏ای از طلب برای مرتبه ديگر نمی‏تواند غايت باشد . اين‏
اشكال ، اشكال عليحده‏ای است كه شما در غير حركت هم قائل به چنين مطلبی‏
نبوديد ، حال چطور شده است كه شما در حركت كه اين اشكال هم اضافه می‏شود
به آن قائل شده‏ايد . چون اين بحث در آينده می‏آيد ما در اينجا زياد به آن‏
نمی‏پردازيم .
ممكن است در باب حركت اين مطلب گفته شود و قابل طرح باشد كه حركت‏
هم طلب است و هم مطلوب . بنابراين چه مانعی دارد كه هر مرتبه‏ای از
غايت برای مرتبه قبل بدانيم .

منتهی شدن هر تكاملی به كمال


بعد از اينكه اين حرف را زديم مطلب ديگری برای ما مطرح می‏شود كه‏
مسئله بسيار مهمی است . و آن اينكه حركت را گاهی به نحو حركت قطعيه در
نظر می‏گيريم كه اجزا و مراتب برايش لحاظ می‏كنيم . در اين صورت هر
مرتبه‏ای غايت برای مرتبه قبل خودش است . اما اگر حركت را به نحو توسط
در نظر بگيريم همه‏اش يك واحد خواهد بود كه می‏شود كمال اول . اما آيا
مجموع حركت به عنوان يك واحد ، كمالی در ماوراء خودش دارد ؟ اين را
اگر ثابت بكنيم معنايش اين است كه هر تكاملی بايد به كمال منتهی شود .
از مطالب امروزی‏ها اين نظر استفاده می‏شود كه می‏گويند كه كمال وجود
ندارد بلكه فقط تكامل وجود دارد ( 1 ) . ممكن است سخن آنها چنين توجيه‏
شود كه تكامل عين كمال است ، چون تكامل يعنی در مسير كمال قدم برداشتن ،
پس چطور تكامل وجود دارد و كمال وجود ندارد ؟ نه ، مقصودشان اينست كه‏
كمالی كه فقط كمال باشد ولی طلب كمال نباشد ، چنين چيزی وجود ندارد .
يك وقت كمال را به اين صورت قائليم كه آن كمال فقط كمال است و طلب‏
كمال نيست . اين را قبول ندارد . يك وقت به كمالی قائليم كه آن كمال‏
ماهيتش طلب كمال است . يعنی در حينی كه كمال است برای مرتبه قبل از
خودش ، در عين حال طلب است برای مرتبه بعد از خودش ، يعنی كمال‏
تدريجی است . پس آنچه كه وجود دارد كمال تدريجی است نه كمال غير
تدريجی كه از سنخ حركت نباشد
طبيعت غايتی ماورای خود دارد


اين مسئله خيلی مهم است ، و اگر در محل خودش بتوانيم ثابت كنيم كه‏
هر حركتی به عنوان اينكه در مجموع خودش يك طلب است و يك تكامل است‏
و يك كمال تدريجی است ، به اين نتيجه می‏رسيم كه حركت بايد به يك كمال‏
غير تدريجی منتهی شود . اگر گفتيم حركت در مجموع خودش يعنی به عنوان‏
حركت توسطی ، نياز به يك كمال دارد و آن كمال بايد در ماوراء خودش‏
باشد ، در اين صورت حركت در مجموع خودش كمال اول است و احتياج به‏
كمال ثانی دارد . و اگر اين را بگوئيم به يك نتيجه بسيار عالی می‏رسيم ،
يعنی اگر قائل به حركت جوهريه شويم ، ناچار بايد عالم از نظر غايت هم‏
به يك ماوراء برسد . يعنی طبيعت در عين اينكه حركت جوهريه و كمال‏
تدريجی دارد ، در مجموع خودش حتما بايد كمالی را جستجو كند كه آن كمال‏
از سنخ حركت نيست . و معنای اين سخن اين می‏شود كه طبيعت در تكامل‏
خودش به امر ماوراء طبيعی می‏رسد . همانطور كه در مورد نفس انسان‏
می‏گوئيم جوهر نفس جسمانيه الحدوث و روحانيه البقاء است و اين حركت‏
تدريجی می‏رسد به مرحله تجرد ، و چون به مرحله تجرد رسيد ديگر در آن مرحله‏
تكامل نيست بلكه مرحله كمال است ، طبيعت هم مثل اين است كه در دامن‏
خود گوهرهای غير مادی را پرورش می‏دهد . يعنی نهايت حركت طبيعت هميشه‏
غير ماده است .
اين بحث ، بحث بسيار خوبی است و در كتب فلسفه ما به اين صورتی كه‏
عرض كردم مطرح نيست ولی در بعضی حواشی آقای طباطبائی اين نتيجه گيری‏
شده است كه پس بايد طبيعت منتهی شود به ماوراء خودش . شايد هم در
گوشه و كنار كلمات مرحوم آخوند بتوان چنين نظری را پيدا كرد . ولی ما
بايد بحث تكامل را بطور مبسوط و مستقل بحث بكنيم . و در اينجا به‏
مناسبت حرف شيخ ، استطرادا اين مقدار را بحث كرديم
باشد . معمولا در باب كيفيات چنين حرفی را می‏زنند . ولی ايشان در هيچ جا
چنين حرفی را نمی‏زند ، بخصوص در باب كم و وضع كه وضع ، چيزی باشد غير
از وجود جوهر و ضميمه آن شده باشد . وجود وضع يا عين وجود جوهر است و يا
لازمه وجود جوهر است ، يعنی لازمه‏ای است كه از وجود جوهر انتزاع می‏شود ،
بنابراين وجودش عين وجود جوهر است .
در باب چنين لوازمی فرض ثبات ملزوم و تحرك لازم نمی‏شود . مثلا ابوت‏
كه انتزاع می‏شود از وجود يك ذات ، كه آب باشد ، اين را با سفيدی كه‏
عارض جسم است مقايسه كنيد . در باب سفيدی ممكن است كسی قائل شود كه‏
سفيدی يك شی‏ء است جدای از جسم و علاوه شده بر جسم ، و سفيدی تغيير می‏كند
در حالی كه جسم به حال خودش باقی است . ولی آيا در ابوت می‏شود تغييری‏
فرض كرد بدون اينكه در اب تغيير پيدا شود ؟ نه ، ابوت يك نسبت است‏
كه از ذات اب انتزاع می‏شود و اگر هم تغييری در آن پيدا شود به تبع منشأ
انتزاعش است .
ايشان در اينجا نيز به اين حرف تمسك كرده كه از اينجا حركت جوهريه‏
را اثبات كند . با اينكه شيخ چنين حرفی را نزده ولی ايشان به اين حرف‏
استدلال
می‏كنند .
امثال شيخ اگر وضع را لازم وجود جسم دانسته‏اند منظورشان اين است كه‏
وجودی لازمه وجود ديگر است نه امری كه از آن انتزاع شود
فصل 31 ( 3 ) علت زمان


در آخر فصل گذشته بعد از بحث در وجود زمان و بحث درباره ماهيت زمان‏
بحثی را پيش كشيدند كه عنوان نداده بودند . آن بحث اين بود كه علت‏
زمان چيست ؟ فاعل زمان چه چيزی می‏تواند باشد ؟ چه چيزی می‏تواند زمان ساز
باشد ؟ اين كه چه چيز زمانی می‏تواند باشد يك مسأله است ، و چه چيز زمان‏
ساز و موجد زمان می‏تواند باشد مسأله ديگری است . در آنجا ايشان به طور
كلی بحثی كردند كه زمان از يك جنبه امری باقی و دائم و مستمر است و از
جنبه ديگر امری حادث و فانی است . از جنبه‏ای واحد است و از جنبه ديگر
متكثر . بعد فرمودند : اجمالا فاعل زمان و علت زمان بايد يك امری باشد
كه از حيثی دائم و واحد باشد و از حيث ديگر امر متجدد و متكثر . اين‏
مطالب در آخر فصل گذشته بيان شد و در آخر فصل وعده دادند كه با تفصيل‏
بيشتری ذكر كنند .
در اين فصل بحثی در غايت زمان كرده و از شيخ مطالبی نقل كردند و بعد
هم از حرف خود شيخ بر خود شيخ ايراد گرفتند . تا رسيديم به اينجا كه از
" و ليس كما ظن فی المشهور " ( 1 ) شروع می‏شود . و حق اين بود كه سر
سطر می‏بردند . " و
ليس كما ظن فی المشهور " برگشتی است به همان مطالبی كه در آخر فصل‏
پيش گفته شد . يعنی به مباحثی كه راجع به غايت از قول شيخ نقل كرديم .
بحث " و ليس كما ظن فی المشهور " كه همان بحث فاعل زمان است ،
بحث مهمی است و شايد بيش از اندازه‏ای كه اينجا بحث شده است لازم است‏
بحث شود . اولا مقدمه‏ای بايد گفت تا مطلب كاملا روشن شود و معلوم گردد
دردی كه برای فلاسفه پيدا شده از كجا پيدا شده است .

زمان از مشخصات است يعنی چه ؟


مطلبی كه مكرر شنيده شده و قدما هم گفته‏اند راجع است به اينكه زمان از
مشخصات است . حالا چه تعبير مشخص كنيم و چه تعبير لوازم تشخص ، فرق‏
نمی‏كند . معنای اينكه زمان از مشخصات است اين است كه رابطه هر شی‏ء با
زمان خودش يك رابطه عرضی و يك رابطه اتفاقی نيست . بلكه به نوعی‏
بستگی دارد با اصل و هويت آن شی‏ء . يعنی اگر زمان شی‏ء را از شی‏ء بگيريم‏
، بايد بگوئيم كه يا خود شی‏ء را از شی‏ء گرفته‏ايم ، يا يكی از لوازم لا
ينفك او كه قابل انفكاك از آن نيست را از آن گرفته‏ايم . يعنی به هر
حال غير قابل انفكاك است . معنای اينكه غير قابل انفكاك است اين است‏
كه اگر آن را از اين شی‏ء بگيريم ديگر آن شی‏ء آن شی‏ء نيست . اين معنای‏
اين جمله است كه می‏گويند زمان از مشخصات است .
از طرف ديگر ، مطلب ديگری داشتيم كه گفتيم زمان مقدار حركت است .
بعد بحثی را طرح كرديم كه آيا زمان كه مقدار حركت است ، مقدار سكون هم‏
داريم ؟ آيا هر چيزی كه قابل حركت و سكون است ، مقدار حركت و مقدار
سكونی دارد ؟ پس قهرا هر چيزی برای خود زمانی دارد ؟ به عدد اشياء و به‏
عدد حركتهائی كه اشياء دارند زمان وجود دارد ؟ اين يك مسأله است و
مسأله جالبی است و بعد هم در اين مسأله بحث می‏كنيم
مسأله زمان مشترك


ولی مسأله‏ای كه بيشتر فكر فلاسفه را به خود متوجه كرده است ، مسأله "
زمان مشترك " است كه مسأله فوق العاده مهمی است و انديشه انسان را به‏
طور جدی به خود جلب كرده است . اگر ما صرفا در باب زمان تصورمان همين‏
مقدار باشد كه : در دنيا حركت و بلكه حركات وجود دارد ، و هر حركتی هم‏
به اعتبار اينكه يك كميت است و از نوع كميات است پس خودش مقدار
است ، يا لااقل حركت دارای مقدار است ، و خودش فی حد ذاته امری مبهم‏
است ، همين طور كه جسم فی حد ذاته امری مبهم است ولی متقدر به كميت‏
می‏شود ، حركت هم همين طور است يعنی متقدر به يك كميت می‏شود . اگر از
زمان و حركت چنين تصوری داشته باشيم ، به عدد حركات عالم زمانها خواهيم‏
داشت .
ولی امر ديگری ماوراء اين احساس می‏كنيم و می‏بينيم كه وجود دارد ، و از
همين جا مسأله مشخص بودن زمان پيدا شده است . يك وقت است كه دو امر
متقدر و ذی مقدار را با يكديگر مقايسه می‏كنيم . مثلا در مقادير قارالذات‏
، بدن انسان را فرض كنيد كه ابعاد و مقداری دارد ، اين فرش هم مقداری‏
دارد ، اين پارچه هم مقداری دارد . بعد دو چيز را با يكديگر مقايسه و
تطبيق می‏كنيم . مثلا يك لباس را به بدن خود می‏پوشانيم و می‏گوئيم اين‏
لباس برای بدن من كوچك است يا بزرگ است . يعنی اين دو مقدار را وقتی‏
كه با هم تطبيق می‏كنيم ، بعد از تطبيق ميان اين دو مقدار يك نسبتی پيدا
می‏شود . به اين معنی ، تمام حركات عالم با يكديگر قابل مقايسه‏اند . فرض‏
كنيد كه يك حركتی در اين مكان واقع شده و يك حركتی در مكانی ديگر ، اين‏
دو حركت را می‏توانيم با يكديگر منطبق كنيم و بگوئيم اين حركت از آن‏
حركت بيشتر است و يا آن حركت از اين حركت كمتر است و يا اين دو
حركت مساوی يكديگرند .
غير از اين جهت كه اينها با هم برابرند يا نا برابر ، مسأله ديگری هم‏
در كار
است و آن مسأله تقدم و تأخر است . وقتی می‏گوئيم حركتی كه امروز بين‏
تهران و قم صورت گرفته و حركتی كه در ديروز بين تهران و قزوين صورت‏
گرفته است ، آن يكی دو ساعت حركت بوده و اين يكی هم دو ساعت حركت ،
پس اين دو حركت هر دو با يكديگر برابرند ، ولی در حالی كه هر دو حركت‏
از نظر مقدار برابرند ، حركت بين تهران و قزوين نسبت به حركت بين‏
تهران و قم تقدم دارد . و اين مسأله ديگری است . حركاتی از نظر موضوع با
يكديگر اختلاف دارند ، از نظر علت با يكديگر اختلاف دارند ، حتی از نظر
مقوله با يكديگر اختلاف دارند ، ولی علاوه بر اينها حساب ديگری در كار
است و آن اينكه می‏گوئيم اين حركت در اين زمان صورت گرفته است و آن‏
حركت در آن زمان . حركتی در هفتصد سال قبل واقع شده و حركتی در امروز .
و اين حركتی كه در امروز واقع شده ، موضوعش غير از موضوع آن ديگری و
علتش هم غير از علت آن است و حتی ممكن است مقوله‏اش هم غير از مقوله‏
آن باشد به اين صورت كه اين حركت كمی است و آن حركت أينی است ، ولی‏
تقدم و تأخر داشتن دو حركت نسبت به يكديگر ، امر ديگری است . می‏گوئيم‏
حركت در آن روز تقدم دارد بر حركت در امروز . اين صرف مقايسه نيست ،
كسانی كه اين را صرف مقايسه دانسته‏اند چاره‏ای جز اين ندارند كه تقدم و
تأخر واقعی ميان حركات و همچنين مشخص بودن زمان را منكر شوند . قائلين‏
به اين رأی تقدم و تأخر را چنين توجيه كرده‏اند ك ه گفته‏اند : علتش اين‏
است كه يك حركت ثالثی در بين است ، حركت ثالث كه مثلا حركت فلك‏
باشد . اينكه می‏گوئيم حركت هفتصد سال قبل بر حركت امروز تقدم دارد ، در
واقع حركت هفتصد سال قبل بر حركت امروز تقدم ندارد ، بلكه حركت هفتصد
سال قبل را با مقداری از حركت فلك كه در هفتصد سال قبل بوده است تطبيق‏
كرده‏ايم و برابر كرده‏ايم و حركت امروز را با يك مقداری از حركت فلك‏
كه در امروز واقع است تطبيق كرده‏ايم . خود حركت فلك چون حركت واحد و
دائمی است ، ميان مراتبش تقدم و تأخر است ، ولی بين حركت امروز با
حركت هفتصد سال قبل رابطه
تقدم و تأخری نيست ، بلكه از باب اين است كه آندو را ما با حركت فلك‏
مقايسه كرده‏ايم ، آن را منطبق كرده‏ايم با حركت هفتصد سال قبل فلك و اين‏
را تطبيق كرده‏ايم بر حركت امروز فلك ، به اعتبار اينكه آن دو مقياسها
يكی بر ديگری تقدم دارد ، می‏گوئيم : اين حركت هم بر اين حركت تقدم دارد
. از اينجا معلوم می‏شود واقعا بين حركت هفتصد سال قبل با حركت امروز
تقدم و تأخر معنی ندارد . مثل اين است كه فرض كنيد يك مقياس داريم‏
مثلا يك متر كه يكصد سانتی متر است . بعد يك شی‏ء ده سانتی متری را با
ده سانتی متر اول تطبيق می‏كنيم و يك شی‏ء ديگر را با ده سانتی متر آخرش‏
، بعد می‏گوئيم اينها بين خودشان نسبتی نيست بلكه به اعتبار اينكه آن‏
مقياس كه مقياس هر دو واقع شده با يكديگر فرق دارند اينها با يكديگر
فرق دارند ، والا خود اينها كه با يكديگر فرق ندارند . اين توجيهی است در
تقدم و تأخر حركات .

چه وقت می‏توان زمان را از مشخصات دانست ؟


آيا اين توجيه و توضيح از تقدم و تأخر صحيح است ؟ اگر اين طور باشد
اينكه " زمان از مشخصات است " معنی ندارد . زيرا ، در اين صورت زمان‏
يك امر بسيار بسيار عرضی و يك امر مقايسه‏ای می‏شود و چنين چيزی نمی‏تواند
داخل در هويت اشياء باشد .
حقيقت اين است كه آن حركت در هفتصد سال قبل ، خودش واقعا تقدم دارد
بر حركت امروز . يعنی همين طور كه در حركات فلك ، حركت هفتصد سال قبل‏
فلك بر حركت امروز فلك تقدم دارد و آن تقدم واقعی است يعنی مراتب‏
شی‏ء واحدی است ، شی‏ء واحد ذی مراتب است ، عينا و واقعا بين حركت‏
هفتصد سال قبل و حركت امروز يك رابطه تقدم و تأخر واقعی وجود دارد . آن‏
حركت واقعا مقدم است بر اين حركت . وقتی می‏گوئيم آن حركت در زمان‏
است ، يعنی خودش جزئی از چيزی را دارد كه آن چيز مشخص وجود آن حركت‏
است . اين حركت كه امروز
واقع شده جزء ديگری از همان چيز را دارد كه آن جزء هم مشخص وجود اين‏
حركت است ، به تعبير امروزيها : جزء فرمول وجود اين حركت است . معنی‏
تقدم آن حركت بر اين حركت اين است كه آن حركت چيزی است كه در مرتبه‏
ذات خودش و در مرتبه وجود خودش و در مرتبه هويت خودش تقدم دارد بر
آن چيزی كه در مرتبه هويت اين چيز قرار گرفته است . اگر ما آنطور
بخواهيم بگوئيم و زمان را از مشخصات ندانيم و به يك زمان عمومی مشترك‏
قائل نباشيم ، همه اين تقدمها و تأخرها يك سلسله امور اعتباری خواهند
بود . مثلا در تقدم ديروز بر امروز ، آيا مقصود از تقدم ديروز بر امروز
صرفا اين است كه حركت ديروز فلك بر حركت امروز آن تقدم دارد ؟ يا
واقعا قطع نظر از حركت فلك ، يك تقدمی و يك زمانی در متن وجود ما
هست كه ما واقعا در ديروز با ديروز بوده‏ايم و امروز واقعا با امروز
هستيم و ديگر با ديروز نيستيم . بنابراين مسأله " زمان مشترك " يك‏
مسأله بسيار مهمی است كه در اين باب مطالبی هست كه در سه چهار فصل‏
آينده خواهد آمد ولی اينجا اجمالا گفته شد .

وحدت شخصی عالم طبيعت


از اين مطلب به مطلب ديگر می‏رسيم كه مرحوم آخوند در لابلای كلماتش‏
گاهی اوقات به آن اشاره داشته است يا بهتر است بگوئيم گه گاهی در
ذهنش برق زده است ، ولی آنطور كه بايد تصريح نكرده است . و آن مطلب‏
مسأله وحدت شخصی عالم طبيعت و قهرا به يك اعتبار مسأله وحدت شخصی‏
زمان است .
ما اشياء را متفرق از يكديگر تصور می‏كنيم و می‏گوئيم مثلا حادثه هفتاد
سال قبل و حادثه امروز . ظاهر امر اين است كه حادثه امروز امری است جدا
برای خود و آن هم حادثه‏ای است جدا برای خود و فقط وقتی كه اينها را
مقايسه كرديم با حركت فلك آن وقت رابطه تقدم و تأخر پيدا شده ، ولی‏
واقعيت اين طور نيست ، بلكه تمام اجزاء عالم طبيعت حكم يك واحد را
دارد . و نه فقط حكم يك واحد را
دارد ، بلكه واقعا يك واحد است . يعنی همه عالم طبيعت در عين كثرتهائی‏
كه دارد ، از يك وحدت واقعی برخوردار است و همه عالم به تمام اجزای‏
خودش در حكم يك واحد حركت است ، و زمان هم از همانجا پيدا می‏شود . آن‏
زمان مشترك از آنجا است و [ همچنين ] تقدم و تأخرها يك امر واقعی است‏
. سعدی هفتصد سال قبل واقعا بر ما نوعی تقدم دارد ، نه اينكه او تقدم‏
ندارد و فقط او حركت و جريانی است و ما هم يك حركت و جريانی هستيم و
چون او را با چيزی مقايسه كرده‏ايم كه آن چيز تقدم دارد بر جريانی كه‏
امروز واقع می‏شود می‏گوييم كه بر ما تقدم دارد . يعنی تقدم و تأخرها بين‏
آن مقياسها است نه بين مقيس‏ها . بنابراين نظر سعدی كه در هفتصد سال قبل‏
بوده است با زيدی كه معاصر ما است هيچ فرقی نمی‏كند ، رابطه‏اش با ما از
نظر زمانی هيچ فرقی نمی‏كند ، اين را فقط با او مقايسه كرده‏ايم و آن را با
اين . نه ، اينطور نيست ، ما واقعا ( به تعبير عرف ، چون تعبير ظرف‏
می‏كند ) در ظرفی قرار گرفته‏ايم نه ظرفی كه بيرون باشد از وجود ما ، و او
در ظرف ديگر و اين ظرفها يك رابطه بسيار بسيار عميقی با هويت ما دارد
، حتی اگر بگوئيم جزئی از هويت ما ، باز هم مسامحه است ، بايد بگوئيم‏
عين هويت ما است .
اين مطلب گفته شد تا مطلبی كه مرحوم آخوند در اينجا بيان فرموده روشن‏
شود ، تفصيل اين مطلب باشد تا در سه چهار فصل ديگر توضيح دهيم . اين‏
مطلب را كه : " عالم طبيعت حكم يك واحد را دارد و در واقع يك واحد
حركت است " تنها كسی كه در آثارش بدان تصريح كرده و بيان فرموده آقای‏
طباطبائی هستند . و ايشان هم از كلمات مرحوم آخوند استنباط نموده‏اند و
حاشيه‏ای در سه چهار ورق آينده دارند كه آنجا ان شاء الله مفصل بحث‏
می‏كنيم . ولی به هر حال اين مطلبی است كه بيش از اين نياز به بحث و
تحقيق دارد و تفصيل و توضيح كامل بحث مستلزم اين است كه برگرديم به‏
بعضی از مباحثی كه ايشان در باب ماهيت درباره مشخصات كرده‏اند
علت و موجد زمان نفس است


اما اصل بحث كه ايشان روی علت زمان می‏كنند ، قبلا فرمودند : علت زمان‏
از اين جهت كه يك واحد متصل است ، بايد يك امری باشد واقعا واحد و
واقعا با دوام . و به تعبير ديگر علت زمان بايد يك امر مجرد از زمان‏
باشد . اين يك بحث خيلی عالی است كه علت زمان بايد امر مجرد از زمان‏
باشد . به اين علت كه هر چيزی كه زمانی است به زمان متشخص است و اگر
علت زمان خودش زمانی باشد بايد متشخص باشد به معلول خودش . و حال‏
آنكه معلول شی‏ء در مرتبه متأخر از شی‏ء است و مشخص شی‏ء در مرتبه وجود
شی‏ء است . پس علت زمان نمی‏تواند زمانی باشد . البته علت فاعلی را
می‏گوئيم نه علت قابلی را .
بنابراين " فما ظن فی المشهور . . . " آنچه كه گمان رفته و مشهور در
ميان فلاسفه است كه گفته‏اند فلك علت زمان است و مقصودشان از فلك جرم‏
فلك و طبيعت جسمانی فلك بوده است ، صحيح نيست . جرم فلك و حتی‏
طبيعت جسمانی فلك نمی‏تواند علت موجده زمان باشد ، چون خودش زمانی‏
است و خودش متشخص به زمان است . موجد زمان حتما و حتما بايد يك امر
مجرد از زمان باشد .
ولی حالا كه می‏گوئيم فاعلش بايد يك امر مجرد باشد و قابلش يك امر
مادی ، آيا فاعلش بايد مجرد محض باشد و قابلش مادی محض ؟ يا بايد
فاعل و قابل حقيقتی باشد دو حيثيتی ، از يك حيث مجرد و بيرون از زمان ،
و از حيث ديگر مادی و واقع در زمان و منفعل از زمان ؟ ايشان می‏گويد :
بله ، بايد اين چنين باشد ، يعنی امری دو حيثيتی باشد . به عقيده ايشان‏
بايد آن چيزی كه فاعل زمان و قابل زمان است يك امر ذی نفس باشد . يعنی‏
( به اصطلاح فلاسفه ) عقل مجرد ، كه هيچ رابطه‏ای با ماده ندارد نمی‏تواند
فاعل زمان باشد . بايد نفس مجرد فاعل زمان باشد . چون نفس همان حقيقتی‏
است كه دارای دو جنبه است كه از يك حيث مجرد است
از حيث ديگر مادی . منتهی ايشان چون باز در مسأله فلكيات براساس‏
همان فلكيات قديم قضاوت می‏كنند ، می‏گويند آن چيزی كه علت زمان است‏
بايد نفس فلك اقصی باشد و آن چيزی كه قابل زمان است بايد ماده فلك‏
اقصی باشد .

نفس طبيعت علت زمان مشترك است


ولی اگر روی همين اصول ايشان كسی كه هيئت بطلميوس را قبول ندارد و
بخواهد نظر بدهد ، معنايش اين می‏شود كه تمام عالم طبيعت حكم يك واحد
زنده را دارد ، يك واحدی كه از يك حيث زنده است و از حيث ديگر جامد
، يعنی مثل يك حيوان همانگونه كه حيوان دارای نفس و بدن است ، از حيث‏
بدن مرده است و از حيث نفس زنده . پس ما بايد برای تمام عالم طبيعت‏
يك نفس مدبر قائل باشيم كه تمام طبيعتی را كه ما می‏شناسيم حكم بدن آن‏
نفس را داشته باشد . و به عبارت ديگر برای همه عالم طبيعت بايد يك‏
روح قائل باشيم كه مبدأ زمان آن باشد . و اين غير از مسأله عقول و مسأله‏
ذات باری تعالی است
علت مشخصات ديگر طبيعت نيز امری ما فوق است


وقتی كه مرحوم آخوند اين بحث را درباره مشخص بودن زمان می‏كنند ، قهرا
درباره مشخصات ديگر مثل وضع ، مكان ، كم و كيف هم می‏آيد . آيا همينطور
كه اينجا گفتيد علت زمان نمی‏تواند خودش زمانی باشد ، درباره كم و كيف‏
و وضع و مكان هم مطلب همين است ؟ يعنی می‏گوئيد علت مكان هم نمی‏تواند
مكانی باشد ؟ علت وضع هم نمی‏تواند وضعی باشد ؟ علت كيف هم نمی‏تواند
كيفی باشد ؟ علت كم هم نمی‏تواند كمی باشد ؟ ايشان می‏فرمايد : عين همين‏
حرف را در آنجا هم بايد بگوئيم . ولی البته در اينجا يك اشكالی است كه‏
بعدا متعرض می‏شويم .
ايشان می‏فرمايد : به عين همان بيان كه در علت زمان گفته‏ايم در مشخصات‏
ديگر هم مطرح است . در آنجا می‏گوئيم علت زمان نمی‏شود زمانی باشد چون‏
زمان را وقتی معلول يك شی‏ء دانستيم ، آن را در مرتبه فعل شی‏ء دانسته‏ايم‏
و حال آنكه اگر زمانی باشد خود زمان بايد در مرتبه وجودش و در مرتبه‏
حقيقتش باشد
پس علت زمان نمی‏تواند زمانی باشد . عين همين مطلب در علت مكان هم‏
هست . علت مكان هم نمی‏تواند مكانی باشد . چون مكان در مرتبه فعل آن‏
است . آن وقت اگر خودش مكانی باشد ، مكان مشخص آن است و در مرتبه‏
هويتش است . پس علت مكان هم نمی‏تواند مكانی باشد . علت وضع هم‏
نمی‏تواند وضعی باشد و همين طور .
ممكن است كسی ايراد بگيرد و بگويد : در باب زمان به اين جهت اين‏
حرف را می‏زديم كه مجبور بوديم به يك زمان واحد قائل باشيم . يعنی همه‏
اشياء در يك زمان واحد غوطه ورند . در باب مكان كه چنين حرفی نيست و
دليلی بر اين مطلب نداريم كه بگوئيم همه اشياء در مكان واحد جا دارند .
اگر مكان هم يكی باشد مانند زمان ، صحيح است كه علت مكان نمی‏تواند
مكانی باشد . ولی اگر مكان به عدد اشياء باشد و يك مكان واحد برای همه‏
اشياء قائل نباشيم ، چه مانعی دارد كه شيئی مكانی باشد و علت مكان شی‏ء
ديگر شود ، چون آن مكانی كه معلول آن است غير از مكانی است كه مشخص آن‏
است .
البته ايشان اين را طرح نفرموده‏اند ، ولی ممكن است به صورت يك سؤال‏
مطرح شود ، تا ببينيم اين جواب دارد يا نه . و آيا اساسا ما می‏توانيم‏
زمان و مكان را از يكديگر جدا كنيم و بگوئيم تمام اشياء در زمان واحد
اشتراك دارند ولی در مكان واحد اشتراك ندارند ؟ يا اينكه بر عكس در
عين داشتن مكانهای متعدد ، مكان واحد هم دارند ، و در عين حالی كه زمان‏
واحد دارند زمانهای متعدد هم بر ايشان اعتبار می‏شود . به هر حال اين‏
مسأله زمان و مكان مسأله بسيار مهمی است
فصل 31 ( 4 ) علت مشخصات طبيعت امر مفارق است


بحث درباره علت زمان بود . گفته شد كه علت زمان نمی‏تواند زمانی باشد
. در ذيل كلام فرمودند كه علت مكان و علت ساير مشخصات هم نمی‏تواند همان‏
متشخص را داشته باشد . يعنی اختصاص به زمان ندارد ، همچنان كه زمان كه‏
يكی از مشخصات اجسام است ، علتش نمی‏تواند متشخص به همين تشخص باشد ،
همين مكان ، وضع ، كم ، كيف و ساير خصوصيات و مشخصات نيز همين طورند
يعنی علت اينها نمی‏تواند متشخص به خود اينها باشد . قهرا همچنانكه در
باب زمان گفتيم كه علت آن بايد يك امر مفارق باشد ، چون هر جسم و
جسمانی متشخص به زمان است ، قهرا درباره علت اين مشخصات هم بايد همين‏
حرف را بزنيم و بگوئيم بايد يك امر مفارق باشد .
در اينجا يك نوع ابهام و تشويشی در عبارت " اسفار " است . ابتدا
می‏فرمايند جرم فلك اقصی منشأ تعيين وضع و جهت اشياء است . قدما فلك‏
اقصی را محدد الجهات می‏دانستند و می‏گفتند جهات با وجود فلك ، محدوديت‏
پيدا می‏كند . جهت بايد باشد و از مشخصات اجسام است و ملاك جهت سطح‏
اعلای فلك اقصی است . ولی لازمه اين بيانی كه ايشان در اينجا دارند اين‏
است كه علت را بايد يك امر
مفارق بدانيم نه جرم فلك اقصی و به همين مطلب تصريح هم می‏كنند . اين‏
يك نوع تشويش و اضطراب در عبارت ايشان به وجود می‏آورد كه به نحوی‏
بايد توجيه شود .

حيز يا مكان طبيعی هر جسم در نزد قدما


بحث ديگری كه برای توضيح اينجا لازم است اين است كه : قدما نظريه‏ای‏
داشتند كه اين نظريه امروز ديگر مورد قبول نيست يا لااقل مورد ترديد است‏
. و آن اين است كه برای هر جسمی يك مكان طبيعی قائل بودند . مقصود از
هر جسم يعنی برای هر عنصری از عناصر ، و برای هر مركبی ، هر عنصر كه بر
او غلبه داشته باشد قهرا حكم همان عنصر را دارد . آنها كه قائل به چهار
عنصر آب و خاك و هوا و آتش بودند ، برای هر يك از اينها يك حيز و
مكان طبيعی قائل بودند . خاك در مركز عالم ، آب در قسمتی كه محيط بر
خاك است ، هوا محيط بر آب و خاك ، و آتش هم محيط بر هر سه عنصر . آن‏
وقت حركات رو به پائين آب و خاك را و حركات رو به بالای هوا و آتش‏
را بر همين اساس توجيه می‏كردند . اين مكانهای طبيعی و حيز طبيعی برای‏
اشياء قائل شدن بدون فرض آن افلاك امكان پذير نبود . يعنی اين نظريه بر
اين اساس بود كه زمين را مركز عالم بدانيم و مركز زمين را مركز عالم و
محيط افلاك را محيط عالم بدانيم و محيط سطح محدب فلك اعلی را آخرين حد
عالم بشماريم . روی اين حسابها بود كه مسأله مكان طبيعی به وجود می‏آمد .
اينكه ايشان می‏فرمايد كه " و به جرم فلك اقصی جهات متحدد می‏شود و
مكانها معين می‏شود " براساس همان نظريه قديمی در باب هيئت و وضع عالم‏
بوده است .
اين به هر حال يك مسأله‏ای است . ولی مسأله‏ای كه ايشان طرح نموده‏اند و
آن مسأله اصلی است اين است كه مشخصاتی كه در اجسام است بايد معلول‏
علتی باشد كه خود آن علت متشخص به اين مشخصات نيست ، علت آنها
نمی‏تواند متشخص به اين مشخصات باشد . و لهذا آنجا كه اين مسأله را ذكر
می‏كنند ، از مسأله
جرم فلك اقصی هم خارج می‏شوند . بعد می‏گويند بنابراين علت اصلی بايد يك‏
موجود مجرد باشد . يك مبدئی از ماورای عالم در نظر می‏گيريم كه آن مبدأ
علت اين مشخصات است .

مشخصات نحوه‏های وجود اشياء هستند


بعد درباره مشخصات هم همان حرفی كه هميشه گفته‏اند تكرار می‏كنند . و آن‏
اين است كه آن مشخصات را نبايد امری بيرون از وجود اشياء در نظر بگيريم‏
. در واقع برمی‏گردد به نحوه وجود اشياء . و اين را به صورت ترديد مانندی‏
می‏گويند كه مشخص يا عين وجود متشخص است يا از لوازم وجود متشخص ، ولی‏
نه از قبيل لوازمی كه آن لازم وجودی دارد و ملزوم وجودی ديگر ، بلكه از آن‏
نوع لوازمی است كه لازم از حاق ذات ملزوم انتزاع می‏شود ، و لهذا تخلل‏
جعل بين لازم و ملزوم امكان پذير نيست . در ساير ملزومات لوازم می‏گوئيد
تخلل جعل ميان ملزوم و لازم نمی‏شود ، مثل زوجيت و اربعه . آيا زوجيت كه‏
لازم اربعه است به اين نحوه است كه زوجيت جعل شده است برای اربعه ؟
يعنی قرار داده شده است زوجيت برای اربعه ؟ اصل عليت در اينجا دخالت‏
كرده است برای اينكه زوجيت را به اربعه بدهد ، آن چنان كه قيام را به‏
زيد می‏دهد كه يك محمول بالضميمه است ؟ يا نه ، در باب جعل ثابت شده‏
است كه مناط جعل امكان است و هر جا كه پای ضرورت يا پای امتناع آمد در
آنجا مناط استغنای از جعل وجود دارد ؟ منتهی ضرورت را می‏گويند استغناء
فوق جعل و امتناع را می‏گويند استغناء دون جعل . اگر " اربعه " چنين‏
چيزی می‏بود كه می‏توانست در مرتبه ذات و هويت خود چيزی باشد و بعد برای‏
آن امكان داشته باشد كه اربعه ، اربعه باشد و زوج باشد و نيز امكان داشته‏
باشد كه اربعه ، اربعه باشد و زوج نباشد ، برای متصف شدن اربعه به‏
زوجيت نيازمند به علت بوديم . در صورتی كه رابطه شی‏ء و شی‏ء ديگر ،
رابطه عارض و معروض ، رابطه امكانی است ، حتما نياز به عليت و نياز
به جعل است . ولی آنجا
كه رابطه شی‏ء و موضوع خودش و رابطه عارض و معروض رابطه استلزامی و
لزومی است ، آنجا ديگر عليت و جعل معنی ندارد .

جعل در لازم ملزومات


همين جا بايد يك توضيح ديگری بدهيم كه اين توضيح در جاهای ديگر لازم‏
می‏شود . و آن اين است كه ممكن است سؤال شود چرا در باب لازم و ملزوم‏
عليت نيست ؟ آيا در عالم اشيائی داريم كه اين اشياء چون لازم وجود شی‏ء
ديگرند بی‏نياز از علتند ؟ اگر شی‏ء بی‏نياز از علت باشد معنايش وجوب‏
وجود است ؟ آيا ملزوم ممكن الوجود و لازم واجب الوجود است كه می‏گوئيد
استغناء از جعل دارد ؟ پاسخ اين است كه نه ، اينجا هم اگر می‏گوئيم‏
استغناء از جعل ، برای اين است كه برای لازم ، وجودی غير از وجود ملزوم‏
قائل نيستيم . يعنی لازم يك معنی و مفهومی است كه عقل از ملزوم انتزاع‏
كرده . تعدد و كثرت ملزوم و لازم ، كثرتی است كه عقل در مرحله معرفت و
شناخت و در مرحله تحليل به وجود می‏آورد . و چه بسا از اين كثرتها داريم‏
كه در خارج جز وحدت چيزی نيست . عقل يك شی‏ء را در قرع و انبيق خودش‏
به معانی متعدد تكثير می‏كند . اين كثرت ، كثرت عقلی است . نه اين كه‏
زوجيت چيزی است و اربعه چيز ديگر و نه اينكه اربعه وجودی دارد و علاوه‏
بر وجود خودش وجود ديگری بر آن عارض شده است به نام زوجيت ، ولی اين‏
وجود ، بدون علت پيدا شده و بدون علت هم چسبيده به آن وجود . چنين چيزی‏
محال است . به اين جهت بود كه بعضی از اساتيد ما هميشه در اينجاها
توضيح می‏دادند كه در باب لازم و ملزوم اگر می‏گوئيم جعل متخلل نمی‏شود ميان‏
ملزوم و لازم به اين معنی است كه لازم يك مفهوم انتزاعی است . و الا اگر
لازم خودش از سنخ وجود باشد ، در اين صورت جعل متخلل می‏شود ولی به اين‏
معنا كه ملزوم خودش جاعل اين لازم است . هر معلولی لازم علت خودش و
لاينفك از علت خودش است . جعل هم اينجا در كار است . ولی نه اينكه‏
جعل
متخلل شده بين علت و معلول بلكه خود علت جاعل معلول خودش است .

جعل حركت برای متحرك چگونه است ؟


حال كه اين مطلب روشن شد ، مطلب ديگری نيز روشن می‏شود و آن اين است‏
كه : گاهی اوقات يك مسأله‏ای كه مطرح می‏شود ، می‏گويند اين امر علت‏
نمی‏خواهد . مثلا در باب حركت می‏گويند فلان شی‏ء حركت می‏كند ، كسی می‏گويد
چرا حركت می‏كند ؟ در جواب می‏گويند : " چرا " ندارد ، علت نمی‏خواهد ،
حركت لازمه آن شی‏ء است ، لازمه ذاتش است . در اين قبيل موارد اگر "
الف " حركت می‏كند يك تصور اين است كه الف كه متحرك است و قابل ،
حركت را قبول می‏كند ، در عين اينكه قابل است فاعل نيز هست . يعنی منكر
فاعل حركت نيست ولی قابل را " فی عين انه قابل " فاعل هم می‏داند ، هم‏
مفيض حركت است هم مستفيض حركت . اين يك نوع تصور از مطلب است كه‏
در گذشته گفتيم محال است يك شی‏ء در آن واحد هم مفيض باشد و هم مستفيض‏
.
يك نوع تعبير ديگر از مطلب اين است كه اصلا حركت نيازی به علت‏
ندارد . چرا ؟ چون لازمه ذات متحرك است . يعنی اينجا قابل است و فاعل‏
نيست ، نه اينكه خودش هم فاعل است هم قابل . بلكه اينجا قابل است و
فاعل نيست . همين طور كه در زوجيت و اربعه ، اربعه قابل زوجيت است .
البته اين قبول ، قبول عينی و خارجی نمی‏تواند باشد . چون كثرت كه ذهنی‏
باشد قبول هم ذهنی است . اربعه معروض زوجيت است و زوجيت قابل آن ،
ولی ديگر فاعل ندارد . گفتيم كه لايتخلل الجعل بين الملزوم و لازمه . جواب‏
اين بيانی كه گفتند روشن است كه : در جائی می‏توانيم بگوئيم دو چيز ملزوم‏
و لازم يكديگرند و بعد بگوئيم جعل متخلل ميان ملزوم و لازم نمی‏شود ، كه لازم‏
وجودی غير از وجود ملزوم نداشته باشد . آنجا كه ملزوم وجودی دارد و لازم‏
هم وجودی ، يعنی ملزوم فی حد ذاته می‏تواند اين لازم را داشته باشد و
می‏تواند نداشته باشد ، ولی اين لازم را دارد و وجود لازم
غير از وجود ملزوم است ، در اينجا ديگر معنی ندارد بگوئيم يك شی‏ء لازمه‏
آن است به معنی اينكه بی‏نياز از علت است ، قابل داريم ولی فاعل نداريم‏
. اين معنايش اين است كه يك امر ، حادث باشد و در عين اينكه حادث‏
است واجب الوجود نيز باشد . يك امر ، عارض شی‏ء ديگر شود در عين اينكه‏
اين شی‏ء در ذات خودش امكان داشتن و امكان نداشتن آن را دارد ، ترجيح بلا
مرجح لازم بيايد و آن وجود پيدا كند . نه ، اين طور نيست . اين است كه‏
در آنجائی كه برای حركت موضوعی قائل هستيم ، يعنی در همه حركات عرضيه ،
غلط است كه بگوئيم علت نمی‏خواهد . بله ، در حركت جوهريه اين حرف را
زديم و گفتيم كه چون متحرك به نحوی است كه حركت از حاق ذاتش انتزاع‏
می‏شود ، متحرك كه جوهر است يك وجود سيال است ، در آنجا وجود حركت‏
عين وجود متحرك است . لذا گفتيم حركت ، علت نمی‏خواهد . يعنی اين طور
نيست كه متحركی داشته باشيم و حركتی و علتی بيايد به اين متحرك حركت‏
بدهد ، آنطور كه به جسم يك حركت عرضی می‏دهيم . بلكه آن علت فقط علت‏
اصل موضوع است ، همان علت متحرك ، علت حركت نيز هست كه در بحث ربط
حادث به قديم اين موضوع تكرار می‏شود .
پس اينكه در باب حركت بعضی می‏گويند : حركت لازمه متحرك است ، در
حالی كه تصوری كه آنها از حركت دارند همين حركات عرضی است ، مثلا
می‏گويند الكترون به دور هسته اتم حركت می‏كند و اين حركت لازمه ذاتش‏
است ! آن كس می‏تواند حركت را لازمه ذات متحرك بداند و برای حركت‏
علت قائل نباشد ، كه قبلا قائل به حركت جوهری شده باشد . وقتی قائل به‏
حركت جوهری شد ، در آنجا ديگر موضوع حركت و ما فيه الحركه دو چيز نيست‏
. اختلاف متحرك و حركت اختلاف تحليلی و اختلاف عقلی است . يعنی‏
همانطور كه مرحوم آخوند در گذشته فرمود ، جاعل جعل می‏كند به جعل بسيط ،
همان متحرك را . جعل او عين جعل حركتش نيز هست
جوهر و مشخصات آن مجعول به يك جعل هستند


در اينجا در باب مشخصات ايشان می‏فرمايند : اينها يا عين تشخصند يا از
لوازم تشخص . و مقصودشان از لوازم تشخص همين است كه گفته شد . از
لوازم است يعنی مثل لازم بودن زوجيت برای اربعه است . يعنی اينها وجودی‏
عليحده از وجود ملزوم خودشان ندارند . لهذا در باب براهين حركت جوهريه‏
يك برهان همين بود كه حركت در وضع و أين و كم و كيف ، از باب اينكه‏
اينها مشخصند يا از لوازم تشخصند و مشخصات و لوازم تشخص با جوهر دو
وجود ندارند بلكه متحد الوجودند ، حركت اينها عين حركت جوهری است .
البته به اين معنی كه خود حركت اينها نوعی حركت جوهری است . همان طور
كه لازمه حركت كمی ، آنطور كه قدما آنرا تصوير می‏كردند ، همين حرف بوده‏
است . خود حركت كمی هم نوعی حركت جوهری است . پس اين همان حرفی است‏
كه در گذشته هم گفته‏ايم . حال كه اين مشخصات يا لوازم تشخص اين قابليت‏
را ندارند كه جعل ميانشان و ميان موضوعشان متخلل شود ، پس علت اينها
همان علت موضوعشان است . همانطور كه علت موضوعشان ماوراء طبيعت است‏
علت خود اينها هم ماوراء طبيعت است .
البته اينجا گرچه مرحوم آخوند ذكر نكرده ، در عين حال عليت اعدادی را
، يعنی اينكه وضعی علت اعدادی برای وضع ديگر باشد و مكانی علت اعدادی‏
برای مكانی ديگر باشد ، انكار نمی‏كند . ولی اينجا اين مطلب را نياورده‏
است .
اين فصل به پايان رسيد . بعضی مطالب می‏ماند برای فصل " ربط حادث به‏
قديم
فصل 31 فی أن الغايه القريبه للزمان و الحركه تدريجيه الوجود


و اعلم أنه سيجی‏ء اثبات أن الغايه الذاتيه فی حركه الفلك هی‏
التصورات المقتضيه للاشواق و الارادات التی بها يتقرب الی مبدئها الاعلی‏
( 1 ) .

[ كلمات الشيخ فی السبب و الغايه لحركه الفلك ]


قال الشيخ فی التعليقات : الغرض فی الحركه الفلكيه ليس نفس الحركه‏
بما هی هذه الحركه بل حفظ طبيعه الحركه الا أنها لا يمكن حفظها بالشخص‏
فاستبقت بالنوع كما لا يبقی نوع الانسان الا بالاشخاص ، لانه لم يمكن حفظه‏
بشخص واحد ، لانه كائن و كل كائن فاسد بالضروره ، و الحركه الفلكيه ، و
ان كانت متجدده ، فانها واحده بالاتصال و الدوام ، و من هذه الجهه و علی‏
هذا الاعتبار يكون كالثابته .
و قال فی موضع آخر منها : غايه الطبيعه الجزئيه شخص جزئی كالشخص الذی‏
يتكون بعده كما يكون هو أيضا غايه لطبيعه اخری جزئيه ، و أما الاشخاص‏
التی لا نهايه لها فهی الغايه للقوه الثابته فی جواهر السماوات
قال أيضا فيها : سبب الحركه للفلك تصور النفس التی له تصورا بعد
تصور ( 1 ) . و هذا التصور و التخيل الذی له مع وضع ما سبب للتخيل الاخر
أی يستعد بالاول للثانی ، و يصح أن يكون التصورات المتكرره تصورا واحدا
فی النوع كثيرا بالشخص أو تصورات مختلفه ( 2 ) .
و قال أيضا فيها : هذا التصور الثانی مثل الاول نوعا لا شخصا يجوز أن‏
تصدر عنه حركه مثل حركته نوعا لا شخصا ، و لو كانا مثلين ( 3 ) لكانا
واحدا و صدر عنهما حركه واحده بالعدد .
و قال أيضا فيها : كل وضع فی الفلك يقتضی وضعا و سببه تجدد توهم بعد
توهم .

[ استفاده الحركه الجوهريه من كلمات الشيخ فی المقام ]


هذه عباراته بألفاظه ، و هی فی قوه القول باثبات الحركه فی الصور
الجوهريه من وجهين :
الاول : ان التصورات الفلكيه متجدده علی نعت الاتصال التدريجی ، و هو
المعنی بالحركه فی الجوهر الصوری لما تقرر عند الشيخ و غيره أن صوره‏
الجوهر جوهر . و تصورات الافلاك انما يكون لمبادئها المحركه اياها
بالذات ، ( 4 ) و لما يتبعها
بالعرض ( 1 ) لما تقرر عندهم ان غرضها فی الحركه ليس أشياء سافله ( 2 )
، فيكون مقاصدها و تخيلاتها صورا جوهريه أشرف من الجواهر العنصريه .
و الثانی ( 3 ) : ان الوضع لكل جسم نحو وجوده أو لازم وجوده كما صرحوا (
4 ) به ، و جميع أوضاع الفلك طبيعيه له لا أن بعضها طبيعی و البعض قسری‏
اذ لا قاسر فی الفلكيات ، و قد علمت أن المبدأ القريب لكل حركه هی‏
الطبيعه . و التحقيق أن طبيعه الفلك و نفسه الحيوانيه شی‏ء واحد و ذات‏
واحده ( 5 ) ، فالحركه فی الوضع تقتضی تبدل
قال أيضا : هذه الاوضاع و الايون كلها طبيعيه له . انتهی .
أقول ( 2 ) : لما خرج من هذا الكلام ان كل وضع من أوضاع الفلك طبيعی ،
و كل
أين من ايونه ( 1 ) طبيعی و مع كونه طبيعيا ينتقل منه الی غيره فلا يستقم‏
ذلك الا بأن يكون طبيعه الفلك أمرا متجدد الذات ذا وحده جمعيه و كثره‏
اتصاليه ( 2 ) و كذا ما يقتضيه من الاوضاع و الا يون و سائر اللوازم . و
هذا و ان لم يكن يذهب اليه الشيخ و متابعوه الا أنه الحق الذی لا محيص‏
عنه .

[ ان مقصود الطبيعه لا يكون الا متعينا شخصيا ]


و الذی يناسب آرائهم ان طبيعه الفلك تقتضی أولا و بالذات الوضع‏
المطلق و الاين المطلق من غير خصوصيه لشی‏ء منهما و انما يراد تلك‏
الخصوصيات لاجل بقاء النوع بالعرض لا بالذات . و هذا عند التحقيق غير
مستقيم
اما أولا تقرر عندهم أن مقصود الطبيعه لا يكون الا متعينا شخصيا ، اذ
المعنی الكلی لا وجود له فی الاعيان ما لم يتشخص ، فالوجود يتعلق أولا
بالشخص ثم بالنوع ثم بالجنس ، و لهذا ذكروا فی كتاب " قاطيغورياس "
فی بيان تسميتهم
الاشخاص الجوهريه بالجواهر الاولی و أنواعها بالثانيه و أجناسها بالثالثه‏
أن الوجود يتعلق بالشخص أولا و بالنوع ثانيا و بالجنس ثالثا .
و أما ثانيا فلما علمت فی مباحث الوجود أن الموجود فی كل شی‏ء بالذات‏
هو الهويه الوجوديه المتشخصه بنفسه . أما الماهيات التی يقال لها
الطبائع الكليه فليس لها وجود لا فی الخارج و لا فی الذهن الا بتبعيه‏
الوجود .
و الحاصل ان الوضع و الاين من جمله المشخصات و لوازم الوجودات ، و
التبدل فيهما اما عين التبدل فی نحو الوجود أو لازم له .

[ تعيين فاعل الزمان ]


و ليس كما ظن فی المشهور ( 1 ) أن هذا الجرم بشخصه عله مطلقه للزمان‏
الحركه و الا ( 2 ) لم يكن زمانيا و كل جسم و جسمانی زمانی فهو متشخص‏
بالزمان و فاعل الشی‏ء غير متشخص به و لا مفتقر فی وجوده الی ذلك الشی‏ء .
فعله الزمان من جهه وحدته الاتصاليه نسبتها ( 3 ) الی أجزائه المتقدمه و
المتأخره نسبه واحده ، و يفعل
الزمان و ما معه فعلا واحدا ، و يكون عله حدوثه و عله بقائه شيئا واحدا (
1 ) اذ الشی‏ء التدريجی الغير القا بالذات بقاؤه عين حدوثه . و قد علمت‏
من طريقتنا أن كل جسم و كل طبيعه جسمانيه و كل عارض جسمانی من الشكل و
الوضع و الكم و الكيف و الاين و سائر العوارض الماديه امور سائله زائله‏
اما بالذات ( 2 ) و اما بالعرض ( 3 ) ، ففاعل الزمان علی الاطلاق لابد و
أن يكون أمرا ذا اعتبارين و له جهتان : جهه وحده عقليه و جهه كثره تجدديه‏
، فبجهه و حدته يفعل الزمان بهويه الاتصاليه و بجهه تجدده ينفعل تاره عنه‏
و يفعل اخری بحسب هويات أجزائه المخصوصه ، و ذلك الامر هو نفس الفلك‏
الاقصی التی لها و جهان : فالطبيعه العقليه أعنی صورتها المفارقه جهه‏
وحدتها ، و الطبيعه الجسمانيه الكائنه جهه كثرتها و تجددها . فنفس الجرم‏
الاقصی
فاعل الزمان و مقيمه و حافظه و مديمه و به ( 1 ) يتجدد و يتعين
الزمانيات ، و بجرمه ( 2 ) يتحدد الجهات و المكانيات بمثل البيان‏
المذكور ، اذ كل جرم شخصی كما يفتقر الی الزمان و الحركه فی امكانه الا
ستعدادی و حدوثه التجددی كذلك يحتاج فی مكانه و وضع جهته الی ما يحيط به‏
و يعين حيزه ، فكيف يتقدم عليها طبعا ، فان هذه الامور كما أشرنا اليه‏
اما من مقومات الشخص أو من لوازم وجوده ، و لوازم الوجود كلوازم‏
الماهيه فی امتناع تخلل الجعل بين اللازم و الملزوم ( 3 ) . فالاكوان‏
الجسمانيه مطلقا أكوان ناقصه تحتاج الی زمان و مكان و وضع و كم و كيف ،
فقد علمت أن فاعل هذه الامور يجب أن يكون اصله مفارق الذات و الوجود
عنها فلا يجوز أن يكون عله الزمان زمانا قبله ، و لا عله المكان مكانا قبله‏
، و عله الوضع وضعا آخر ، و هكذا فی الكم و غيره . فهذه الامور مع أنها
حوادث متجدده متصرمه فعلتها الاصليه لا تكون الا أمرا مفارقا ثابت الذات‏
خارجا عن سلسله الزمان و المكان ، و هو الله سبحانه بذاته الاحديه أو من‏
جهه علومه الالهيه أو كلماته التامات التی لا تنتفی أو عالم أمره ( 4 )
الذی اذا قال لشی‏ء : كن ، فيكون